شماره ١٢٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
وبال است بر مرد عمر درازش
چو عمر درازش فزود اندر آزش
سوى چشمه شوربختى شتابد
کرا آز باشد دليل و نهازش
هر آن ناز کآغاز او آز باشد
مدارش به ناز و مخوان جز نيازش
به نازى کزو ديگرى رنجه گردد
چه نازى که نايد بدين هيچ آزش؟
به خواب اندر است، اى برادر، ستمگر
چه غره شده ستى بدان چشم بازش؟
کرا در زيان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
مگرد و مشو تا توانى فرازش
که در مهر او کينه بسته است ازيرا
که بسته است چشم دل اين مهره بازش
بده پند و خاموش يک چند روزى
يله کن بر اين کره دور تازش
که خود زود بندازد اين شوم کره
بناگاه در چاه هفتاد بازش
جهان فريبنده را نوش بر روى
چو زهر است در پيش و رنج است نازش
کرا داد چيزى کزو باز نستد؟
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازيرا نسازدش هرگز نوازش
نمازت برد گرش خوارى نمائى
وزو خوار گردى چو بردى نمازش
به راحت شدم من چو زو بازگشتم
درست است اين قول و اين است رازش
نبينى که گر بازگشتي، به ساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش
زگيتى حذر ساز و با او دوالک
مباز و برون کن دل از چنگ بازش
دل از راه دنيا به دين بازگردان
زعلم و عمل جوى زاد و جهازش
کند باز هرگز مگر دست طاعت
درى را که کرده است عصيان فرازش؟
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خيره رنجه به راه حجازش
دلت گر ز بى طاعتى زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش
کرا جامه عز بربود دنيا
به دين باز گردد بدو اعتزازش
يکى خوب ديبا شمر دين حق را
که علم است و پرهيز نقش و طرازش
کرا دست کوتاه يابى ز دانش
مشو فتنه بر مال و دست درازش
سزد گر ننازى تو بر صحبت او
وگر همچو نرگس بود پى پيازش
کرا ره گشاده شود سوى دانش
حقيقت شود سوى دانا مجازش
و گر چند پنهان و معزول باشد
نداند سرافراز جز سرفرازش
که نادان همان خوى بد پيشت آرد
وگر پاره پاره ببرى به گازش
نسازد تو را طبع با گفته او
چو گفتار تو نوفتد طبع سازش
کسى کو به شهر محبت نيايد
بده سوى دشت عداوت جوازش
به حجت نگه کن که در دين و دنيا
چگونه است از اين ناکسان احترازش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید