شماره ١٢٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صعب تر عيب جهان سوى خرد چيست ؟ فناش
پيش اين عيب سليم است بلاها و عناش
گر خردمند بقا يافتى از سفله جهان
همه عيبش هنرستى سوى دانا به بقاش
فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل
سوى او مى به بقا ماند ازيرا که فناش
کس جهان را به بقا تهمت بيهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش
او همى گويد ما را که بقا نيست مرا
سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش
گرچه بسيار دهد شاد نبايدت شدن
به عطاهاش که جز عاريتى نيست عطاش
روز پر نور و بها هست وليکن پس روز
شب تيره ببرد پاک همه نور و بهاش
به جوانى که بدادت چو طمع کرد به جانت
گرچه خوب است جوانيت گران است بهاش
اين جهان آب روان است برو خيره مخسپ
آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش
اى پسر، چون به جهان بر دل يکتا شودت
بنگر در پدر خويش و ببين پشت دوتاش
گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش
که حکيمان جهانند درختان خداى
دگر اين خلق همه خار و خسانند و قماش
با همه خلق گر از عرش سخن گفت خداى
تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش
عرش او بود محمد که شنودند ازو
سخنش را، دگران هيزم بودند و تراش
عرش پر نور و بلند است به زيرش در شو
تا مگر بهره بيابد دلت از نور ضياش
نيک بنديش که از حرمت اين عرش بزرگ
بنده گشته است تو را فرخ و پيروز و جماش
مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببينش
گر نبيندش همى از شغب خويش اوباش
عرش اين عرش کسى بود که در حرب، رسول
چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش
آنکه بيش از دگران بود به شمشير و به علم
وانکه بگزيد و وصى کرد نبى بر سر ماش
آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدير
وز خداوند ظفر خواست پيمبر به دعاش
آنکه با هر کس منکر شدى از خلق جهان
جز که شمشير نبودى به گه حرب گواش
آنکه با علم و شجاعت چو قوى داد عطاش
به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش
هر خردمند بداند که بدين وصف، على است
چون رسيد اين همه اوصاف به گوش شنواش
معدن علم على بود به تاويل و به تيغ
مايه جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش
هر که در بند مثل هاى قران بسته شده است
نکند جز که بيان على از بند رهاش
هر که از علم على روى بتابد به جفا
چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش
تيغ و تاويل على بر سر امت يکسر،
اى برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش
مايه خوف و رجا را به على داد خداى
تيغ و تاويل على بود همه خوف و رجاش
گر شما ناصبيان را بجز او هست امام
نيستم من سپس آن کس، دادم به شماش
گر شما جز که على را بخريديد بدو
نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش
گاو را، گر چه گيا نيست چو لوزينه تر
به گوارد به همه حال ز لوزينه گياش
اى پسر، گر دل و دين را سفها لاش کنند
تو چو ايشان مکن و دين و دل خويش ملاش
به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد
مر کسى را که خطا کرد مکافات خطاش
که مکافات به بنده برساند به آخر
مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش
اين جهان، اى پسر، ا زخلق همه عمر چرد
جهد آن کن که مگر جان برهانى ز چراش
از چراگاه جهان آن شود، اى خواجه،برون
که به تاويل قران بررسد از چون و چراش
دين و دنيا را بنياد مثل کالبد است
علم تاويل بگويد که چگونه است بناش
دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصرى
جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش
تن تو زرق و دغا داند، بسيار بکوش
تا به يک سو نکشدت از ره دين زرق و دغاش
جز که زرق تن جاهل سببى ديگر نيست
که يمک پيش تگين است و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچيز شودت
که نبايد به در تاش و تگين بود فراش
گر بدانى که تنت خادم اين جان تو است
بت پرستى نکنى جان برهانى ز بلاش
تن همان گوهر بى رتبت خاکى است به اصل
گر گليمى بد يا ديبه رومى است قباش
چون يقينى که همى از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهيز و همى دار جداش
تنت فرزند گياه است و گيا بچه خاک
زين هميشه نبود ميل مگر سوى نياش
تن زمينى است ميارايش و بفگن به زمينش
جان سمائى است بياموزش و بر بر به سماش
علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند
داروى علم خور ايرا که به علم است شفاش
سخن حجت بشنو که مر او را غرضى
نيست الا طلب فضل خداوند و رضاش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید