شماره ١٢٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چه بود اين چرخ گردان را که ديگر گشت سامانش؟
به بستان جامه زربفت بدريدند خوبانش
منقش جامه هاشان را که شان پوشيد فروردين
فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پيمان بود
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پيمانش
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش
به رخ بر بست خورشيد آن نقاب خز خلقانش
همان که سر که پوشيدش به ديبا باد نوروزى
خزانى باد پنهان کرد در محلوج کوهانش
يکى گردنده گوئى بر شد از دريا سوى گردون
که جز کافور و مرواريد و گوهر نيست در کانش
نهنگى را همى ماند که گردون را بيوبارد
چو از دريا برآمد جوش از بحر هر عصيانش
نباشد جز که يک ميدان نشيب و کوه و هامونش
نيايد بيش يک لقمه خراب و خاک و عمرانش
نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پيراهن
نگردد جز که از خورشيد فرسوده گريبانش
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بياشوبد
ببارد آتش و دود از ميان کام و دندانش
خزينه ى آب و آتش گشت بر گردون که پندارى
زخشم خويش و از رحمت مرکب کرد يزدانش
بميرد چون بگريد سير تا هشيار پندارد
که چيزى جز که گريه نيست ترکيب تن و جانش
مگر تخت سليمان است کز دريا سحرگاهان
نباشد زى که و هامون مگر بر باد جولانش
چنين تيره چرائي، اى مبارک تخت رخشنده؟
همانا کز سليمانت بدزديدند ديوانش
تو مرغان را همى سايه کنى امروز، اگر روزى
تو را سايه همى کردند و، او را نيز، مرغانش
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خيمه
ميانجى کرد يزدانت ميان چرخ و ارکانش
چو دايه ى مهربانى جمله فرزندان عالم را
همى گردى کجا هستند در آباد و ويرانش
به فعل خوب تو خوب است روى زشت تو زى آن
که او مر آفرينش را بداند راه و سامانش
نه اندر صورت خوب است زيب مرد و نيکوئى
وليکن در خوى خوب است خوبى ى مرد و در دانش
سخن عنوان نامه ى مردم آمد، هر که را خواهى
که برخوانى به چشم گوش بنگر سوى عنوانش
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس
به چشم از روى پيدائش به گوش از جان پنهانش
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نيست چون ديبا؟»
وليکن «چونکه ناداني؟» بسى گويند مردانش
نکوهش مرگ را ماند، ستايش زندگانى را،
چو نادانى بود علت مدان جز علم درمانش
بميرد صورت جسمي، سخن ماند ز ما زنده،
سخن دان را بر اين دعوى چو خورشيد است برهانش
همى طاووس را بکشى ز بهر پر رنگينش
بدارى زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش
به حکمت کوش تا باشد که باشى بلبل يزدان
بمانى جاودان اندر بهشت خلد رضوانش
نبينى چند احسان کرد بى طاعت بجاى تو؟
اگر طاعت کنى بى شک مضاعف گردد احسانش
نبيني، گر خردمندي، که تو کرسى يزداني؟
نبينى کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟
زمين خوان خداى است، اى برادر، پر ز نعمت ها
که جز مردم نيابد بر همى از نعمت و خوانش
نيابد آن خوشى حيوان که مردم يابد از دنيا
و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حيوانش
ندارد شادمانش روى خوب و خز و سقلاطون
نبخشد بوى خوش هرگز عبير و عنبر و بانش
بيابان است اگر باع است يکسان است سوى او
نه شاد و خوش کند اينش نه مستوحش کند آنش
پديد آمد، پس اى دانا، که عالم خوان يزدان است
و حيوان چونکه طفلانند و جز تو نيست مهمانش
مر اين را چاشنى پندار و شکرش کن زيادت را
و گر کفرانش پيش آرى بترس از بند و تاوانش
به چشم دل نکو بنگر ببين اين خوان پر نعمت
که بنهاده است پيش تو در اين زنگارى ايوانش
اگر دانى که مهمانى چرا پس پست ننشستي؟
ببايد بهر تو يکسر زخوان ساران و پايانش
که جز تو نيز خواهد بود مهمانان مر ايزد را
که مى خواند در اين خوان شان ازو افلاک و دورانش
تو را افلاک و دوران خواند در ميدان يزدانى
برونت رفت بايد تا نگردد تنگ ميدانش
همى خواهندت از ميدان برون راندن به دشوارى
که با هر خوانده اى اين است رسم و سيرت و سانش
زمان چوگان گردون است و ميدان خاک و تو بر وى
مگر گوئى يکى گردنده گوئى پيش چوگانش
يکى زندان تنگ است اين که باغش ظن برد نادان
سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش
حذر کن زين ره افگن يار و بد خو دشمن خندان
که تا خلقت نگيرد ناگهان نشناسى آسانش
اگر با مير صحبت کرد ميرانيد ميرش را
و گر با خان برادر شد خيانت ديد ازو خانش
نياسايد ز بيدادى که مرکب تيز رو دارد
فرو سايدت اگر سنگى که بس تيز است سوهانش
بکش نفس ستورى را به دشنه ى حکمت و طاعت
بکش زين ديو دستت را که بسيار است دستانش
يکى غول فريبنده است نفس آرزو خواهت
که بى باکى چرا خورش است و نادانى بيابانش
به ره باز آيد اين گم راه ديوت گر بخواهى تو
مسلمانى بيابد گر خرد باشد سليمانش
که را عقل از فضايل خلعتى دينى بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز اين ديو عريانش
مرا در پيرهن ديوى منافق بود و گردن کش
وليکن عقل يارى داد تا کردم مسلمانش
مرا در دين نپندارد کسى حيران و گم بوده
جز آن حيران که حيرانى دگر کرده است حيرانش
مرا گويند بد دين است و فاضل، بهتر آن بودى
که دينش پاک بودى و نبودى فضل چندانش
نبيند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از ديدن او خار نقصانش
که چون خفاش نتواند که بيند روى من نادان
زمن پنهان شود زيرا منم خورشيد رخشانش
مغيلان است جاهل پيشم و، من پيش او ريحان
ندارد پيش ريحانم خطر ناخوش مغيلانش
همى گويد «بپرسيدش پس از ايمان به فرقان او
به پيغمبر رسول مصطفى از فضل يارانش
اگر کمتر ندارد مر على را از همه ياران
نباشد جز که باطل زى خداى اسلام و ايمانش »
اگر منکر شوم دعويش را بر کفر و جهل من
گواهى يکسره بدهند جهال خراسانش
چرا گويد خردمند آنچه ندهد بر صواب آن
گوائى عقل بى آفت نه نيز آيات فرقانش؟
چرا گويم که بهتر بود در عالم کسى زان کس
که بر اعداى دين بر تيغ محنت بود بارانش؟
از آن سيد که از فرمان رب العرش پيغمبر
وصى کردش در آن معدن که منبر بود پالانش
از آن مشهور شير نر که اندر بدر و در خيبر
هوا از چشم خون باريد بر صمصام خندانش
شدى حيران و بى سامان و کردى نرم گردن را
اگر ديدى به صف دشمنان سام نريمانش
کسى کو ديگرى را برگزيند بر چنين حرى
بپرسد روز حشر ايزد ز تن بى روى بهتانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید