شماره ١٢١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى متحير شده در کار خويش
راست بنه بر خط پرگار خويش
خرد شکستى به دبوس طمع
در طلب تا و مگر تار خويش
در طلب آنچه نيامد به دست
زير و زبر کردى کاچار خويش
خيره بدادى به پشيز جهان
در گران مايه و دينار خويش
پنبه او را به چه دادى بدل
اى بخرد، غاليه و غار خويش؟
يار تو و مار تو است اين تنت
رنجه اى از مار خود و يار خويش
مار فساى ارچه فسون گر بود
کشته شود عاقبت از مار خويش
و اکنون کافتاد خرت، مردوار
چون ننهى بر خر خود بار خويش؟
بد به تن خويش چو خود کرده اى
بايد خوردنت ز کشتار خويش
پاى تو را خار تو خسته است و نيست
پاى تو را درد جز از خار خويش
راه غلط کرده ستي، باز گرد
سوى بنه بر پى و آثار خويش
پيش خداوند خرد بازگوى
راست همه قصه و اخبار خويش
وانچه ت گويد بپذير و مباش
عاشق بر بيهده گفتار خويش
ديو هوا سوى هلاکت کشد
ديو هوا را مده افسار خويش
راه نداني، چه روى پيش ما
بر طمع تيزى بازار خويش
گازرى از بهر چه دعوى کنى
چونکه نشوئى خود دستار خويش؟
بام کسان را چه عمارت کنى
چونکه نبندى بن ديوار خويش؟
چون ندهى پند تن خويش را
اى متحير شده در کار خويش؟
نار چو بيمار تؤى خود بخور
عرضه مکن بر دگران نار خويش
عار همى دارى ز آموختن
شرم همى نايدت از عار خويش؟
وز هوس خويش همى پر خمى
بيهده اى در خور مقدار خويش
نيست تو را يار مگر عنکبوت
کو ز تن خويش تند تار خويش
عيب تن خويش ببايدت ديد
تا نشود جانت گرفتار خويش
يار تو تيمار ندارد ز تو
چون تو ندارى خود تيمار خويش
نيک نگه کن به تن خويش در
باز شود از سيرت خروار خويش
نيز به فرمان تن بد کنش
خفته مکن ديده بيدار خويش
پاک بشوى از همه آلودگى
پيرهن و چادر و شلوار خويش
داد به الفغدن نيکى بخواه
زين تن منحوس نگونسار خويش
دين و خرد بايد سالار تو
تات کند يارت سالار خويش
يار تو بايد که بخرد تو را
هم تو خودى خيره خريدار خويش
چونکه بجوئى همى آزار من
گر نپسندى زمن آزار خويش؟
چون تو کسى را ندهى زينهار
خلق نداردت به زنهار خويش
رنج بسى ديدم من همچو تو
زين تن بد خوى سبکسار خويش
پيش خردمند شدم دادخواه
از تن خوش خوار گنه کار خويش
يک يک بر وى بشمردم همه
عيب تن خويش به اقرار خويش
گفت گنه کار تو هم چون ز توست
بايست کنون خود به ستغفار خويش
آب خرد جوى و بدان آب شوى
خط بدى پاک زطومار خويش
حاکم خود باش و به دانش بسنج
هرچه کنى راست به معيار خويش
بنگر و با کس مکن از ناسزا
آنچه نداريش سزاوار خويش
آنچه ت ازو نيک نيايد مکن
داروى خود باش و نگه دار خويش
مرغ خورش را نخورد تا نخست
نرم نيابدش به منقار خويش
وز پس آن نيز دليلى بگير
بر خرد خويش ز کردار خويش
قول و عمل چون بهم آمد بدانک
رسته شدى از تن غدار خويش
خوار کند صحبت نادان تو را
همچو فرومايه تن خوار خويش
خوارى ازو بس بود آنکه ت کند
رنجه به ژاژيدن بسيار خويش
سير کند ژاژ ويت تا مگر
سير کند معده ناهار خويش
راه مده جز که خردمند را
جز به ضرورت سوى ديدار خويش
تنها بسيار به از يار بد
يار تو را بس دل هشيار خويش
مرد خردمند مرا خفته کرد
زير نکو پند به خروار خويش
چون دلم انبار سخن شد بس است
فکرت من خازن انبار خويش
در همى نظم کنم لاجرم
بى عدد و مر در اشعار خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید