شماره ١١٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى تو را آروزى نعمت و ناز
آز کرده عنان اسپ نياز
عمرت از تو گريزد از پس آز
تو همى تاز در نشيب و فراز
بر در بخت بد فرود آيد
هر که گيرد عنان مرکبش آز
چونکه سوى حصار خرسندى
نستانى ز شاه آز جواز؟
ز آرزوى طراز توزى و خز
زار بگداختى چو تار طراز
زانچه دارى نصيب نيست تو را
جز شب و روز رنج و گرم و گداز
چون نپوشي، چه خز و چه مهتاب
چون نبوئي، چه نرگس و چه پياز
با تو انباز گشت طبع بخيل
نشود هر کجا روى ز تو باز
رنج بى مال بهره تو رسيد
مال بى رنج بهره انباز
آن نه مال است که ش نگه دارى
تا نپرد چو باز بر پرواز
آن بود مال که ت نگه دارد
از همه رنجها به عمر دراز
بفزايد اگر هزينه کنيش
با تو آيد به روم و هند و حجاز
نتواند کسيش برد به قهر
نتواند کسش بريد به گاز
جز بدين مال کى شود بر مرد
به دو عالم در سعادت باز؟
کى تواند خريد جز دانا
به چنين مال ناز بى انداز؟
در نگنجد مگر به دل، که دل است
کيسه دانش و خزينه راز
گر بدين مال رغبت است تو را
کيسه ت از حشوها بدو پرداز
کيسه راز را به عقل بدوز
تا نباشى سخن چن و غماز
وز نماز و زکات و از پرهيز
کيسه را بندهاى سخت بساز
چون به حاصل شودت کيسه و بند
به تو بدهم من اين دليل و جواز
بر کشم مر تو را به حبل خداى
به ثريا ز چاه سيصد باز
بنمايمت حق غايب را
در سرائى که شاهد است و مجاز
تا ببينى که پيش ايزد حق
ايستاده است اين جهان به نماز
بنمايم دوانزده صف راست
همه تسبيح خوان بى آواز
چون ببينى از اين جهان انجام
بشناسى که چيستش آغاز
اين طريقى است که ش نبيند چشم
وين شکارى است که ش نگيرد باز
بر پى شير دين يزدان رو
از پى خر گزافه اسپ متاز
اين رمه ى بى کرانه مى بينى
کور دارد شبان و لنگ نهاز
گرد ايشان رمنده کرد مرا
از سر خان و مان و نعمت و ناز
چه کند مرد جز سفر چو گرفت
گرگ صحرا و مرغزار گراز؟
گر ستوهى ز «قال حدثنا»
سر به سر خداى دار فراز
که مرا ديد رازدار خداى
حاجب کردگار بنده نواز
امت جد خويش را فرياد
از فريبنده زوبعه ى هماز
خار يابد همى ز من در چشم
ديو بى حاصل دوالک باز
از سخن هاى من پديد آمد
بر تن آستين حق طراز
سخنم ريخت آب ديو لعين
به بدخشان و جرم و يمگ و براز
مرد دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود به زير جواز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید