شماره ١٠٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى حجت بسيار سخن، دفتر پيش آر
وز نوک قلم در سخنهات فروبار
هر چند که بسيار و دراز است سخنهات
چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسيار
شاهى که عطاهاش گران است ستوده است
هر چند شوى زير عطاهاش گران بار
نو کن سخنى را که کهن شد به معانى
چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار
شد خوب به نيکو سخنت دفتر ناخوب
دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار
از خاطر پر علم سخن نايد جز خوب
از پاک سبو پاک برون آيد آغار
آچار سخن چيست معانى و عبارت
نو نو سخن آرى چو فراز آمدت آچار
در شعر ز تکرار سخن باک نباشد
زيرا که خوش آيد سخن نغز به تکرار
آچار خداى است مزه و بوى خوش و رنگ
با سيب و ترنج آمد و گوز و بهى و نار
از تاک زر انگور نو امسال خوش آيدت
هر چند کزو پار همين آمد و پيرار
زى اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است
در خاک دل اى مرد خرد تخم سخن کار
مختار شوى کز تو بماند سخن خوب
زيرا که همين ماند ز پيغمبر مختار
دينش به سخن گشت مشهر به زمين بر
وز راه سخن رفت بر اين گنبد دوار
مقهور به حکمت شود اين خلق جهان پاک
زيرا که حکيم است جهان داور قهار
از راه تن خويش سوى جانت نگه کن
بنگر که نهان چيست در اين شخص پديدار
آن چيست که چون شخص گران تو بخسپد
بينا و سخن گوى همى ماند و بيدار؟
آن گوهر زنده است و پديراى علوم است
زو زنده و گوينده شده است اين تن مردار
شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست
تن را چو شد او، هيچ نه قدر است و نه مقدار
سالار تن توست، چرا تنت گرامى است
نزديک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟
زيرا که چو معروف شد اين بنده سوى تو
مجهول بمانده است ز بس جهل تو سالار
بشناس هم اين را و هم آن را به حقيقت
حکمت همه اين است سوى مردم هشيار
چون تو ز بهين نيمه خود غافلي، اى پير،
گر مرد خرد مرد نخواندت ميازار
يارند تن و جانت به علم و عمل اندر
تو غافلى از کار بهين يار و مهين يار
دار تن پيداى تو اين عالم پيداست
جان را که نهان است نهان است چنو دار
جان تو غريب است و تنت شهري، ازين است
از محنت شهريت غريب تو به آزار
ناداشته و خوار بماند از تو غريبت
بد داشت غريبان نبود سيرت احرار
چون دارى نيکوش چو خود مى نشناسيش؟
بشناس نخستينش پس آنگاه نکودار
خوار است خور شهريت از تن سوى مهمانت
شهريت علف خوار است مهمانت سخن خوار
حق تن شهرى به علف چند گزارى
گه گه به سخن نيز حق مهمان بگزار
زشت است که صد سال دو تن پيش تو باشد
هموار يکى سير و يکى گرسنه زار
جان تو برهنه است و تنت زير خز و بز
عار است ازين، چونکه نپرهيزى از اين عار؟
جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت
مر حکمت را معنى پودست و سخن تار
نه هر سخنى حکمت باشد بر نام چو مردم
دينار بود هر که بود نامش دينار؟
گر کار به نامستى از دوستى عمر
فرزند تو را نام عمر بودى و عمار
مر حکمت را خوب حصارى است که او را
داناست همه بام و زمين و در و ديوار
پيغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر
شايسته درى بود و قوى حيدر کرار
اين قول رسول است و در اخبار نبشته است
تا محشر از آن رو ز نويسنده اخبار
از پند و ز علم آنچه برون نامد از اين در
از علم مگو آن را وز پند مپندار
فرق است ميان دو سخن صعب، فزون زانک
فرق است ميان گل و گل خار دو صد بار
گر حکمت نزديک تو خوار است عجب نيست
خوار است گل تو سوى اشتر که خورد خار
دادمت نشانى به سوى خانه حکمت
سر است، نهان دارش از مرد سبکسار
گر سوى در آئى و بدين خانه در آئى
بيرون شوى از قافله ديو ستمگار
واگاه شوى کاين فلک از بهر چه کردند
واخر چه پديد آيد از اين گشتن هموار
اينجات درون جز که بدين کار نياورد
سازنده گنبد، تو چه بگريزى از اين کار؟
فربى بکن و سير بدين حکمت جان را
تا نايد از اين بند برون لاغر و ناهار
چيزى که بجوئيش نه از جايگه خويش
بر مردم دشوار شود کار نه دشوار
بپذير نصيحت، به طلب حکمت دين را
اى غدر پذيرفته از اين گنبد غدار
خامش منشين زير فلک و ايمن، ازيراک
درياست فلک، بنگر درياى نگونسار
ابليس لعين دست گشاده است به غارت
ايزدت بدين سختى ازين بست در اين غار
تو قيمت اين روز ندانى مگر آنگاه
کائى به يکى بتر از اين روز گرفتار
بازار تو است اين، به طلب هر چه ببايدت
بى توشه مرو باز تهى خانه ز بازار
زيرا که به بازار نيابى ره ازين پس
آنگاه که بيمار بمانى و به تيمار
بر گفته من کار کن، اى خواجه، ازيراک
کردار ببايدت براندازه گفتار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید