شماره ١٠٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى خوانده بسى علم و جهان گشته سراسر،
تو بر زمى و از برت اين چرخ مدور
اين چرخ مدور چه خطر دارد زى تو
چون بهره خود يافتى از دانش مضمر؟
تا کى تو به تن بر خورى از نعمت دنيا؟
يک چند به جان از نعم دانش برخور
بى سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بيدار شناسد مزه منفعت و ضر
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟
دادار چه رانده است بر اين گوى مغبر؟
اين خاک سيه بيند و آن دايره سبز
گه روشن و گه تيره گهى خشک و گهى تر
نعمت همه آن داند کز خاک بر آيد
با خاک همان خاک نکو آيد و درخور
با صورت نيکو که بياميزد با او
با جبه سقلاطون با شعر مطير
با تشنگى و گرسنگى دارد محنت
سيرى شمرد خير و همه گرسنگى شر
بيدار شو از خواب خوش، اى خفته چهل سال،
بنگر که ز يارانت نماندند کس ايدر
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم
آميزش تو بيشتر است انده کمتر
چيزى که ستورانت بدان با تو شريکند
منت ننهد بر تو بدان ايزد داور
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قيصر
گر ملک به دست آرى و نعمت بشناسى
مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر
بنديش که شد ملک سليمان و سليمان
چونان که سکندر شد با ملک سکندر
امروز چه فرق است از اين ملک بدان ملک؟
اين مرده و آن مرده و املاک مبتر
بگذشته چه اندوه و چه شادى بر دانا
نا آمده اندوه و گذشته است برابر
انديشه کن از حال براهيم و ز قربان
وان عزم براهيم که برد ز پسر سر
گر کردى اين عزم کسى ز آزر فکرت
نفرين کندى هر کس بر آزر بتگر
گر مست نه اى منشين با مستان يکجا
انديشه کن از حال خود امروز نکوتر
انجام تو ايزد به قران کرد وصيت
بنگر که شفيع تو کدام است به محشر
فرزند تو امروز بود جاهل و عاصى
فردات چه فرياد رسد پيش گروگر؟
يا گرت پدر گبر بود مادر ترسا
خشنودى ايشان بجز آتش چه دهد بر؟
دانى که خداوند نفرمود بجز حق
حق گوى و حق انديش و حق آغاز و حق آور
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن
تا راه شناسى و گشاده شودت در
ور راه نيابى نه عجب دارم ازيراک
من چون تو بسى بودم گمراه و محير
بگذشته زهجرت پس سيصد نود و چار
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر
بالنده بى دانش مانند نباتى
کز خاک سيه زايد وز آب مقطر
از حال نباتى برسيدم به ستورى
يک چند همى بودم چون مرغک بى پر
در حال چهارم اثر مردمى آمد
چون ناطقه ره يافت در اين جسم مکدر
پيموده شد از گنبد بر من چهل و دو
جويان خرد گشت مرا نفس سخن ور
رسم فلک و گردش ايام و مواليد
از دانا بشنيدم و برخواند ز دفتر
چون يافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم «ز همه خلق کسى بايد بهتر:
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم
چون نخل ز اشجار و چو ياقوت ز جوهر
چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها
چون دل ز تن مردم و خورشيد ز اختر»
ز انديشه غمى گشت مرا جان به تفکر
ترسنده شد اين نفس مفکر ز مفکر
از شافعى و مالک وز قول حنيفى
جستم ره مختار جهان داور رهبر
هر يک به يکى راه دگر کرد اشارت
اين سوى ختن خواند مرا آن سوى بربر
چون چون و چرا خواستم و آيت محکم
در عجز به پيچيدند، اين کور شد آن کر
يک روز بخواندم ز قران آيت بيعت
کايزد به قران گفت که «بد دست من از بر»
آن قوم که در زير شجر بيعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،
آن دست کجا جويم و آن بيعت و محضر؟»
گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست
کان جمع پراگنده شد آن دست مستر
آنها همه ياران رسولند و بهشتى
مخصوص بدان بيعت و از خلق مخير»
گفتم که «به قرآن در پيداست که احمد
بشير و نذير است و سراج است و منور
ور خواهد کشتن به دهن کافر او را
روشن کندش ايزد بر کامه کافر
چون است که امروز نمانده است از آن قوم؟
جز حق نبود قول جهان داور اکبر
ما دست که گيريم و کجا بيعت يزدان
تا همجوم مقدم نبود داد مؤخر؟
ما جرم چه کرديم نزاديم بدان وقت؟
محروم چرائيم ز پيغمبر و مضطر؟»
رويم چو گل زرد شد از درد جهالت
وين سرو به ناوقت بخميد چو چنبر
ز انديشه که خاک است و نبات است و ستور است
بر مردم در عالم اين است محصر
امروز که مخصوص اند اين جان و تن من
هم نسخه دهرم من و هم دهر مکدر
دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوى
يا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر
چون بوى و زر از مشک جدا گردد وز سنگ
بى قدر شود سنگ و شود مشک مزور
اين زر کجا در شود از مشک ازان پس؟
خيزم خبرى پرسم از آن درج مخبر
برخاستم از جاى و سفر پيش گرفتم
نز خانم ياد آمد و نز گلشن و منظر
از پارسى و تازى وز هندى وز ترک
وز سندى و رومى و ز عبرى همه يکسر
وز فلسفى و مانوى و صابى و دهرى
درخواستم اين حاجت و پرسيدم بى مر
از سنگ بسى ساخته ام بستر و بالين
وز ابر بسى ساخته ام خيمه و چادر
گاهى به نشيبى شده هم گوشه ماهى
گاهى به سر کوهى برتر ز دو پيکر
گاهى به زمينى که درو آب چو مرمر
گاهى به جهانى که درو خاک چو اخگر
گه دريا گه بالا گه رفتن بى راه
گه کوه و گهى ريگ و گهى جوى و گهى جر
گه حبل به گردن بر مانند شتربان
گه بار به پشت اندر ماننده استر
پرسنده همى رفتم از اين شهر بدان شهر
جوينده همى گشتم از اين بحر بدان بر
گفتند که «موضوع شريعت نه به عقل است
زيرا که به شمشير شد اسلام مقرر»
گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانين
واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»
تقليد نپذرفتم و حجت ننهفتم
زيرا که نشد حق به تقليد مشهر
ايزد چو بخواهد بگشايد در رحمت
دشوارى آسان شود و صعب ميسر
روزى برسيدم به در شهرى کان را
اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر
شهرى که همه باغ پر از سرو و پر از گل
ديوار زمرد همه و خاک مشجر
صحراش منقش همه ماننده ديبا
آبش عسل صافى ماننده کوثر
شهرى که درو نيست جز از فضل منالى
باغى که درو نيست جز از عقل صنوبر
شهرى که درو ديبا پوشند حکيمان
نه تافته ماده و نه بافته نر
شهرى که من آنجا برسيدم خردم گفت
«اينجا بطلب حاجت و زين منزل مگذر»
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود
گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر
درياى معين است در اين خاک معانى
هم در گرانمايه و هم آب مطهر
اين چرخ برين است پر از اختر عالى
لابل که بهشت است پر از پيکر دلبر»
رضوانش گمان بردم اين چون بشنيدم
از گفتن با معنى و از لفظ چو شکر
گفتم که «مرا نفس ضعيف است و نژند است
منگر به درشتى ى تن وين گونه احمر
دارو نخورم هرگز بى حجت و برهان
وز درد نينديشم و ننيوشم منکر»
گفتا «مبر انده که من اينجاى طبيبم
بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»
از اول و آخرش بپرسيدم آنگاه
وز علت تدبير که هست اصل مدبر
وز جنس بپرسيدم وز صنعت و صورت
وز قادر پرسيدم و تقدير مقدر
کاين هر دو جدا نيست يک از ديگر دايم
چون شايد تقديم يکى بر دوى ديگر؟
او صانع اين جنبش و جنبش سبب او
محتاج غنى چون بود و مظلم انور؟
وز حال رسولان و رسالات مخالف
وز علت تحريم دم و خمر مخمر
وانگاه بپرسيدم از ارکان شريعت
کاين پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟
وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال
وز حال زکات درم و زر مدور
وز خمس فى و عشر زمينى که دهند آب
اين از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟
وز علت ميراث و تفاوت که درو هست
چون برد برادر يکى و نيمى خواهر؟
وز قسمت ارزاق بپرسيدم و گفتم
«چون است غمى زاهد و بى رنج ستمگر؟
بينا و قوى چون زيد و آن دگرى باز
مکفوف همى زايد و معلول ز مادر؟
يک زاهد رنجور و دگر زاهد بى رنج!
يک کافر شادان و دگر کافر غمخور!
ايزد نکند جز که همه داد، وليکن
خرسند نگردد خرد از ديده به مخبر
من روز همى بينم و گوئى که شب است اين
ور حجت خواهم تو بياهنجى خنجر
گوئى «به فلان جاى يکى سنگ شريف است
هر کس که زيارت کندش گشت محرر
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگى
امروز مرا پس به حقيقت توى آزر»
دانا که بگفتمش من اين دست به برزد
صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر
گفتا «بدهم داروى با حجت و برهان
ليکن بنهم مهرى محکم به لبت بر»
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش
بر خوردنى و شربت و من مرد هنرور
راضى شدم و مهر بکرد آنگه و دارو
هر روز به تدريج همى داد مزور
چون علت زايل شد بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر
از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار
يک برج مرا داد پر از اختر ازهر
چون سنگ بدم، هستم امروز چو ياقوت
چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر
دستم به کف دست نبى داد به بيعت
زير شجر عالى پر سايه مثمر
درياى بشنيدى که برون آيد از آتش؟
روبه بشنيدى که شود همچو غضنفر؟
خورشيد تواند که کند ياقوت از سنگ
کز دست طبايع نشود نيز مغير؟
ياقوت منم اينک و خورشيد من آن کس
کز نور وى اين عالم تارى شود انور
از رشک همى نام نگويمش در اين شعر
گويم که «خليلى است که ش افلاطون چاکر
استاد طبيب است و مؤيد ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است و مصور»
آباد بر آن شهر که وى باشد دربانش
آباد بر آن کشتى کو باشد لنگر
اى معنى را نظم سخن سنج تو ميزان،
اى حکمت را بر تو که نثرى است مسطر،
اى خيل ادب صف زده اندر خطب تو،
اى علم زده بر در فضل تو معسکر،
خواهم که ز من بنده مطواع سلامى
پوينده و پاينده چو يک ورد مقمر
زاينده و باينده چو افلاک و طبايع
تا بنده و رخشنده چو خورشيد و چو اختر
چون قطره چکيده ز بر نرگس و شمشاد
چون باد وزيده ز بر سوسن و عبهر
چون وصل نکورويان مطبوع و دل انگيز
چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر
پر فايده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرو آيد چو مشک معطر
وافى و مبارک چود دم عيسى مريم
عالى و بياراسته چون گنبد اخضر
زى خازن علم و حکم و خانه معمور
با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر
زى طالع سعد و در اقبال خدائى
فخر بشر و بر سر عالم همه افسر
مانند و جگر گوشه جد و پدر خويش
در صدر چو پيغمبر و در حرب چو حيدر
بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر
وز مرکب او خاک زمين جمله معنبر
بر نام خداوند بر اين وصف سلامى
در مجلس برخواند ابو يعقوب ازبر
وانگاه بر آن کس که مرا کرده است آزاد
استاد و طبيب من و مايه ى خرد و فر
اى صورت علم و تن فضل و دل حکمت
اى فايده مردمى و مفخر مفخر
در پيش تو استاده بر اين جامه پشمين
اين کالبد لاغر با گونه اصفر
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
چون بر حجرالاسود و بر خاک پيمبر
شش سال ببودم بر ممثول مبارک
شش سال نشستم به در کعبه مجاور
هر جا که بوم تا بزيم من گه و بيگاه
در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر
تا عرعر از باد نوان است همى باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید