شماره ١٠٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
يکى خانه کردند بس خوب و دلبر
درو همچنو خانه بى حد و بى مر
به خانه ى مهين درنشاندند جفتان
به يک جا دو خواهر زن و دو برادر
دو زن خفته اند و دو مرد ايستاده
نهفته زنان زير شويان خود در
نه کمتر شوند اين چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند به را ز بتر
وليکن کم و بيش و خوبى و زشتى
به فرزندشان داد يزدان داور
سه فرزند دارند پيدا و پنهان
ازيشان دو پيدا و يکى مستر
نيايد برون آن مستر به صحرا
نشسته نهفته است بر سان دختر
وز اين هر يکى هفت فرزند ديگر
بزاده است نه هيچ بيش و نه کمتر
ز هر هفتى از جمله اين سه هفتان
يکى مهتر آمد بر آن شش که کهتر
وزين بيست و يک تن يکى پادشا شد
دگر جمله گشتند او را مسخر
همى گويد آن پادشا هر چه خواهد
همه ديگران مانده خاموش و مضطر
به خانه ى مهين در هميشه است پران
پس يکدگر دو مخالف کبوتر
بگيرند جفت و نسازند يک جا
نباشند هرگز جدا يک ز ديگر
به خانه ى کهين در نيايند هرگز
که خانه ى مهين استشان جا و در خور
بسا خانه ها کان به پرواز ايشان
شد آباد و بس نيز شد زير و از بر
کبوتر که ديده است کز گردش او
جهان را گهى خير زايد گهى شر؟
به خانه ى کهين در هميشه سه مهمان
از اين دو کبوتر خورد نعمت و بر
نيابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه اين دو کبوتر بيابد سديگر
سه مهمان نه يکسان و هر سه مخالف
وگرچه پدرشان يکى بود و مادر
ازيشان يکى کينه دار است و بدخو
دگر شاد و جوياى خواب است و يا خور
سوم شان به و مه که هرگز نجويد
مگر خير بى شر و يا نفع بى ضر
سه مهمان به يک خانه در باز کرده
بر اندازه خويش هر يک يکى در
همى هر يکى گويد آن ديگران را
که «زين در درآئيد کاين راه بهتر»
اگر زين سه آنک او شريف و والا
مر آن ديگران را سرآرد به چنبر
خداوند آن خانه آزاد گردد
هم امروز اينجا و هم روز محشر
وگر اين يکى را فريبند آن دو
خداوند خانه بماند در آذر
بد و نيک چون نيست امروز يکسان
چنان دان که فردا نباشند هم سر
شناسى تو خانه ى مهين و کهين را
بخانه ى تو هست اين سه تن نيک بنگر
کبوتر تو را بر سر است ايستاده
که از زير پرش نيارى برون سر
نگر کان چه تخم است کامروز کارى
همان بايدت خورد فردا ازو بر
درختى شگفت است مردم که بارش
گهى نيش وزهر است وگه نوش و شکر
يکى برگ او مبرم و شاخ بسد
يکى برگ او گزدم و شاخ نشتر
خوى نيک مبرم خوى بد چو گزدم
بدى و بهى نيش و نوش است هم بر
تو گزدم بينداز و بردار مبرم
تو بردار آن نوش و از نيش بگذر
دو مرد است مردم توانا و دانا
جز اين هر که بينى به مردمش مشمر
تواناست بر دانش خويش دانا
نه داناست آنک او تواناست بر زر
هزاران توان يافت خنجر به دانش
يکى علم نتوان گرفتن به خنجر
توانا دو گونه است هر چند بينى
يکى زو جوان است و ديگر توانگر
جوان را جوانى فلک باز خواهد
ستاند توان از توانگر ستمگر
به چيزى دگر نيست داننده دانا
ستمگار زى او يکى اند و داور
کسى چون ستاند ز ياقوت قوت؟
چگونه ربايد کسى بو ز عنبر؟
به دانش گراي، اى برادر، که دانش
تو را بر گذارد از اين چرخ اخضر
به دانش توانى رسيد، اى برادر،
از اين گوى اغبر به خورشيد ازهر
جهان خار خشک است و دانش چو خرما
تو از خار بگريز وز بار مى خور
جهان آينه است و درو هر چه بينى
خيال است و ناپايدار و مزور
جوانيش پيرى شمر، مرده زنده
شرابش سراب و منور مغبر
جهان بحر ژرف است و آبش زمانه
تو را کالبد چون صدف جانت گوهر
اگر قيمتى در خواهى که باشى
به آموختن گوهر جان بپرور
بينديش تا: چيست مردم که او را
سوى خويش خواند ايزد دادگستر
چه خواهد همى زو که چونين دمادم
پيمبر فرستد همى بر پيمبر؟
بر انديش کاين جنبش بى کرانه
چرا اوفتاد اندر اين جسم اکبر
که جنباند اين را به هموارى ايدون؟
چه خواهد که آرد به حاصل از ايدر؟
گر از نور ظلمت نيايد چرا پس
تو پيدائى و کردگار تو مضمر؟
وگر نيست مر قدرتش را نهايت
چرا پس که هست آفريده مقدر؟
ور از راست کژى نشايد که آيد
چرا هست کرده ى مصور مصور؟
ور آباد خواهد که دارد جهان را
چرا بيشتر زو خراب است و بى بر؟
بيابان بى آب و کوه شکسته
دو صدبار بيش است از شهر و کردر
بدين پرده اندر نيابد کسى ره
جز آن کس که ره را بجويد ز رهبر
ره سر يزدان که داند؟ پيمبر
پيمبر سپرده است اين سر به حيدر
اگر تو مقرى ز من خواه پاسخ
وگر منکرى پس تو پاسخ بياور
ز خانه ى کهين و مهين و از آن دور
کبوتر جوابم بياور مفسر
بگو آن دو خواهر زن و دو برادر
کدامند و فرزندشان ماده و نر
بيان کن که از چيست تقصير عالم
جوابم ده از خشک اين شعر وز تر
ندانى به حق خداى و نداند
کس اين جز که فرزند شبير و شبر
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خداى جهاندار بى يار و ياور
تو گوئى که چون و چرا را نجويم
سوى من همين است بس مذهب خر
تو را بهره از علم خار است يا که
مرا بهره مغز است و دانه ى مقشر
سوى گاو يکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه ميده چه جو در
منم بسته بند آن کو ز مردم
چنان است سنگ ياقوت احمر
چو مدحت به آل پيمبر رسانم
رسد ناصبى را ازو جان به غرغر
جزيره ى خراسان چو بگرفت شيطان
درو خار بنشاند و بر کند عرعر
مرا داد دهقانى اين جزيره
به رحمت خداوند هر هفت کشور
خداوند عصر آنکه چون من مرو را
ده و دو ستاره است هريک سخن ور
چو مردم زحيوان بهست و مهست او
ز مردم بهين و مهين است يکسر
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نازش برد کافر از کرده کيفر
چو بر منبر جد خود خطبه خواند
باستدش روح الامين پيش منبر
چو آن شير پيکر علامت ببندد
کند سجده بر آسمانش دو پيکر
نه جز امر او را فلک هست بنده
نه جز تيغ او راست مريخ چاکر
به لشکر بنازند شاهان و دايم
ز شاهان عصر است بر درش لشکر
درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر
اگر سوى قيصر برى نعل اسپش
ز فخرش بياويزد از گوش قيصر
همى تا جهان است وين چرخ اخضر
بگردد همى گرد اين گوى اغبر
هزاران درود و دو چندان تحيت
از ايزد بر آن صورت روح پيکر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید