شماره ١٠٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اصل نفع و ضر و مايه ى خوب و زشت و خير و شر
نيست سوى مرد دانا در دو عالم جز بشر
اصل شر است اين حشر کز بوالبشر زاد و فساد
جز فساد و شر هرگز کى بود کار حشر؟
خير و شر آن جهان از بهر او شد ساخته
زانک ازو آيد به ايمان و به عصيان خير و شر
اى برادر، چشم من زينها و زين عالم همى
لشکرى انبوه بيند بر رهى پر جوى و جر
جز شکسته بسته بيرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پاى لنگ و راه تر؟
گر نه اى مست از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درنايد اسپت، اى پسر
گر نخواهى رنج گر از گرگنان پرهيز کن
جهل گر است اى پسر پرهيز کن زين زشت گر
جهل را گرچه بپوشى خويشتن رسوا کند
گر چه پوشيده بماند گر جهل از گر بتر
نيستى مردم تو بل خر مردمي، زيرا که من
صورت مردم همى بينم تو را و فعل خر
جز کم آزارى نباشد مردمي، گر مردمى
چون بيازارى مرا؟ يا نيستى مردم مگر؟
گرگ درنده ندرد در بيابان گرگ را
گر همى دعوى کنى در مردمى مردم مدر
نفع و ضر و خير و شر از کارهاى مردم است
پس تو چون بى نفع و خيرى بل همه شرى و ضر؟
تن به جر گيرد همى مر جانت را در جر کشد
جان به جر اندر بماند چونش گيرد تن به جر
پيش جان تو سپر کرده است يزدان تنت را
تو چرا جان را همى دارى به پيش تن سپر؟
خواب و خور کار تن تيره است، تو مر جانت را
چون کنى رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟
مردمان از تو بخندند، اى برادر، بى گمان
چون پلاس ژنده را سازى زديبا آستر
گر شکر خوردى پريرو، دى يکى نان جوين
همبر است امروز ناچار آن جوين با آن شکر
داد تن دادي، بده جان را به دانش داد او
يافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر
جانت آزادى نيابد جز به علم از بندگى
گر بدين برهانت بايد، شو به دين اندر نگر
مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس
مردم نادان اگر خواهى ز نخاسان بخر
تن به جان يابد خطر زيرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان بدون يابد خطر
جان مردم را دو قوت بينم از علم و عمل
چون درختى که ش عمل برگ است و از علم است بر
جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک
بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر
گر نتابى سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت، اى پسر، بر آسمان سايدت سر
مر تو را بر آسمان بايد شدن، زيرا خداى
مى نخواند جز تو را نزديک خويش از جانور
بر فلک بى پا و پر دانى که نتوانى شدن
پس چرا بر ناورى از دين و دانش پاى و پر؟
از حريصى ى کار دنيا مى نپردازى همى
خانه بس تنگ است و تارى مى نبينى راه در
خاک را بر زر گزيده ستى چو نادانان ازانک
خاک پيش توست و زر را مى نيابى جز خبر
همچو کرم سرکه اى ناگه زشيرين انگبين
با خرد چون کرم چون گشتى به بيهوشى سمر؟
بس ترش و تنگ جاى است اين ازيرا مر تو را
خم سرکه است اين جهان، بنگر به عقل، اى بى بصر
جانت را اندر تن خاکى به دانش زر کن
چون همى نايد برون هرگز مگر کز خاک زر
همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همى
زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر
ره گذار است اين جهان ما را، بدو دل در مبند
دل نبندد هوشيار اندر سراى ره گذر
زير پاى روزگار اندر بماندم شصت سال
تا به زير پاى بسپردم سر، اين مردم سپر
دست و پايم خشک بسته است اين جهان بى دست و پاى
زيب و فرم پاک برده است اينچنين بى زيب و فر
نيستم با چرخ گردان هيچ نسبت جز بدانک
همچو خود بينم همى او را مقيم اندر سفر
کار من گفتار خوب و، راى علم و طاعت است
کار اين دولاب گشتن گاه زير و گه زبر
نيستم فرزند او زيرا که من زو بهترم
جانور فرزند نايد هرگز از بى جان پدر
نيست جز دولاب گردون چون به گشتن هاى خويش
آب ريزد بر زمين مى تا برويد زو شجر
وانگهى پيداست چون زو فايده جمله توراست
کاين ز بهر تو همى گردد چنين بى حد و مر
مردم از ترکيب نيکو خود جهانى ديگر است
مختصر، ليکن سخن گوى است و هم تدبير گر
پس همى بينى که جز از بهر ما يزدان ما
نافريده است اين جهان را، اى جهان مختصر
تن تو را گور است بى شک، مر تو را پس وعده کرد
روزى از گورت برون آرد خداى دادگر
تنت همچون گور خاک است، اى پسر، مپسند هيچ
جانت را در خاک تيره جاودانه مستقر
خاک تيره بد مقر است، اى برادر، شکر کن
ايزدت را تا برون آردت از اين تيره مقر
انچه گفتم ياد گير و آنچه بنمودم ببين
ور نه همچون کور و کر عامه بمانى کور و کر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید