شماره ٩٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
برکن زخواب غفلت پورا سر
واندر جهان به چشم خرد بنگر
کار خر است خواب و خور اى نادان
با خر به خواب و خور چه شدى در خور؟
ايزد خرد ز بهر چه داده ستت؟
تا خوش بخسپى و بخورى چون خر؟
بر نه به سر کلاه خرد وانگه
بر کن به شب يکى سوى گردون سر
گوئى که سبز دريا موجى زد
وز قعر برفگند به سر گوهر
تيره شب و ستاره درو، گوئى
در ظلمت است لشکر اسکندر
پروين چو هفت خواهر چون دايم
بنشسته اند پهلوى يک ديگر؟
چون است زهره چون رخ ترسنده
مريخ همچو ديده شير نر؟
شعرى چو سيم خود شد، يا خود شد
عيوق چون عقيق چنان احمر؟
بر مبرم کبود چنين هر شب
چندين هزار چون شکفد عبهر؟
گوئى که در زدند هزاران جاى
آتش به گرد خرمن نيلوفر
گر آتش است چون که در اين خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟
بى روغن و فتيله و بى هيزم
هرگز نداد نورو فروغ آذر
گر آتش آن بود که خورش خواهد
آتش نباشد آنکه نخواهد خور
بنگر که از بلور برون آيد
آتش همى به نور و شعاع خور
خورشيد صانع است مر آتش را
بشناس از آتش اى پسر آتش گر
ور لشکرى است اين که همى بينى
سالار و مير کيست بر اين لشکر؟
سقراط هفت مير نهاد اين را
تدبير ساز و کارکن و رهبر
سبز است ماه و گفت کزو رويد
در خاک ملح و، سيم به سنگ اندر
مريخ زايد آهن بد خو را
وز آفتاب گفت که زايد زر
برجيس گفت مادر ارزيز است
مس را هميشه زهره بود مادر
سيماب دختر است عطارد را
کيوان چو مادر است و سرب دختر
اين هفت گوهران گدازان را
سقراط باز بست به هفت اختر
گر قول اين حکيم درست آيد
با او مرا بس است خرد داور
زيرا که جمله پيشه وران باشند
اينها به کار خويش درون مضطر
سالار کيست پس چو از اين هفتان
هر يک موکل است به کارى بر؟
سالار پيشه ور نبود هرگز
بل پيشه ور رهى بود و چاکر
آن است پادشا که پديد آورد
اين اختران و اين فلک اخضر
واندر هوا به امر وى استاده است
بى دار و بند پايه بحر و بر
وايدون به امر او شد و تقديرش
با خاک خشک ساخته آب تر
چندين همى به قدرت او گردد
اين آسياى تيز رو بى در
وين خاک خشک زشت بدو گيرد
چندين هزار زينت و زيب و فر
وين هر چهار خواهر زاينده
با بچگان بى عدد و بى مر
تسبيح مى کنندش پيوسته
در زير اين کبود و تنک چادر
تسبيح هفت چرخ شنوده ستى
گر نيست گشته گوش ضميرت کر
دست خداى اگر نگرفته ستى
حسرت خورى بسى و برى کيفر
چشميت مى ببايد و گوشى نو
از بهر ديدن ملک اکبر
آنجا به پيش خود ندهد بارت
گر چشم و گوش تو نبرى زايدر
ايزد بر آسمانت همى خواند
تو خويشتن چرا فگنى در جر؟
از بهر بر شدن سوى عليين
از علم پاى ساز و، ز طاعت پر
اى کوفته مفازه بى باکى
فربه شده به جسم و، به جان لاغر
در گردن جهان فريبنده
کرده دو دست و بازوى خود چنبر
ايدون گمان برى که گرفته ستى
دربر به مهر، خوب يکى دلبر
واگاه نيستى که يکى افعى
دارى گرفته تنگ و خوش اندر بر
گر خويشتن کشى ز جهان، ورنى
بر تو به کينه او بکشد خنجر
زين بى وفا، وفا چه طمع داري؟
چون در دمى به بيخته خاکستر؟
چون تو بسى به بحر درافگنده است
اين صعب ديو جاهل بدمحضر
وز خلق چون تو غرقه بسى کرده است
اين بحر بى کرانه بى معبر
گريست اين جهان به مثل، زيرا
بس ناخوش است و، خوش بخارد گر
با طبع ساز باشد، پندارى
شيرى است تازه، پخته و پر شکر
ليکن چو کرد قصد جفا، پيشش
خاقان خطر ندارد و نه قيصر
گاهى عروس وارت پيش آيد
با گوشوار و ياره و با افسر
باصد کرشمه بسترد از رويت
با شرم گرد باستى و معجر
گاهى هزبروار برون آيد
با خشم عمرو و با شغب عنتر
ديوانه وار راست کند ناگه
خنجر به سوى سينه ت و، زى حنجر
در حرب اين زمانه ديوانه
از صبر ساز تيغ و، ز دين مغفر
وز شاخ دين شکوفه دانش چن
وز دشت علم سنبل طاعت چر
کاين نيست مستقر خردمندان
بلک اين گذرگهى است، برو بگذر
شاخى که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بى برو چه برور
دنيا خطر ندارد يک ذره
سوى خداى داور بى ياور
نزديک او اگر خطرش هستى
يک شربت آب کى خوردى کافر
الفنج گاه توست جهان، زينجا
برگير زود زاد ره محشر
بل دفترى است اين که همى بينى
خط خداى خويش بر اين دفتر
منکر مشو اشارت حجت را
زيرا هگرز حق نبود منکر
خط خداى زود بياموزى
گر در شوى به خانه پيغمبر
گر درشوى به خانه ش، بر خاکت
شمشاد و لاله رويد و سيسنبر
ندهد خداى عرش در اين خانه
راهت مگر به راهبرى حيدر
حيدر، که زو رسيد و ز فخر او
از قيروان به چين خبر خيبر
شيران ز بيم خنجر او حيران
دريا به پيش خاطر او فرغر
قولش مقر و مايه نور دل
تيغش مکان و معدن شور و شر
ايزد عطاش داد محمد را
نامش على شناس و لقب کوثر
گرت آرزوست صورت او ديدن
وان منظر مبارک و آن مخبر
بشتاب سوى حضرت مستنصر
ره را ز فخر جز به مژه مسپر
آنجاست دين و دنيا را قبله
وانجاست عز و دولت را مشعر
خورشيد پيش طلعت او تيره
گردون بجاى حضرت او کردر
اى يافته به تيغ و بيان تو
زيب و جمال معرکه و منبر
بى صورت مبارک تو، دنيا
مجهول بود و بى سلب و زيور
معروف شد به علم تو دين، زيرا
دين عود بود و خاطر تو مجمر
اى حجت زمين خراسان، زه!
مدح رسول و آل چنين گستر
اى گشته نوک کلک سخن گويت
در ديده مخالف دين نشتر
ديبا همى بديع برون آرى
اندر ضمير توست مگر ششتر
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
اين روزگار مانده ت را بشمر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید