شماره ٨٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
بر در مير تو، اى بيهده، بسته طمعى
از طمع صعبتر آن را که نه قيد است و نه بند
شوم شاخى است طمع زى وى اندر منشين
ور نشينى نرهد جانت از آفات و گزند
گر بلند است در مير تو سر پست مکن
به طمع گردن آزاد چنين سخت مبند
گر بلندى ى در او کرد چنين پست تو را
خويشتن چونکه فرونفگنى از کوه بلند؟
ديوت از راه ببرده است، بفرماي، هلا
تات زير شجر گوز بسوزند سپند
حجت آرى که همى جاه و بزرگى طلبى
هم بر آن سان که همى خلق جهان مى طلبند
گر هزار است خطا، اى بخرد، جمله خطاست
چند از اين حجت بى مغز تو، اى بيهده، چند؟
گر کسى خويشتن خويش به چه در فگند
خويشتن خيره در آن چاه نبايدت فگند
گر بخندند گروهى که ندارند خرد
تو چو ديوانه به خنده ى دگران نيز مخند
دانش آموز و چو نادان ز پس مير ممخ
تا چو دانا شوى آنگه دگران در تو مخند
بى سپاسى بکنى رند نمائى به ازانک
به سپاسيت بپوشند به ديباى و پرند
شادى و نيکوى از مال کسان چشم مدار
تا نمانى چو سگان بر در قصاب نژند
گردن از بار طمع لاغر و باريک شود
اين نبشته است زرادشت سخن دان در زند
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند
سودمند است سمند اى خردومند وليک
سودش آن راست سوى من که مرو راست سمند
مر مرا آنچه نخواهى که بخرى مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندى مپسند
سپس آنچه نه آن تو بود خيره متاز
کانچه آن تو بود سوى تو آيد چو نوند
عمر پرمايه به خواب و خور برباد مده
سوزن زنگ زده خيره چه خرى به کلند؟
پيش از آن که ت بکند دست قوى دهر از بيخ
دل از اين جاى سپنجيت همى بايد کند
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را
علم با طاعت تو قيد دوان عمر تواند
بر سر و پاى زمانه ى گذران مرد حکيم
بهتر از علم و زطاعت ننهد قيد و کمند
خاطرت زنگ نگيرد نه سرت خيره شود
گر بگيرد دل هشيار تو از حکمت پند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید