شماره ٧٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند
خويشتن را گرچه دون است، اى پسر، والا کند
هر کسى که ش خار نادانى به دل در خست نيش
گر بکوشد زود خار خويش را خرما کند
علم چون گرماست نادانى چو سرما از قياس
هر که از سرما گريزد قصد زى گرما کند
مرد را سوداى دانش در دل و در سر شود
چونش ننگ و عار نادانى به دل صفرا کند
خون رسوائى است ناداني، برون بايدش کرد
از رگ دل پيش از انک او مر تو را رسوا کند
غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعداى تو اند
زود بايد مرد را کو قصد اين اعدا کند
تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنى
پيش از آن کان بدنيت بر قهر تو مبدا کند
جز بدى نارد درخت جهل چيزى برگ و بار
برکنش زود از دلت زان پيش کو بالا کند
هر که بچه ى مار بد را روز روزان خور دهد
زود بر جان عزيز خويش اژدرها کند
هر که جان بدکنش را سيرت نيکى دهد
زشت را نيکو کند بل ديو را حورا کند
نام نيکو را بگستر شو به فعل خويش نيک
تات گويد «اى نکو فعل » آنکه ت او آوا کند
مايه هر نيکى و اصل نکوئى راستى است
راستى هرجا که باشد نيکوى پيدا کند
چون به نقطه ى اعتدالى راست گردد روز و شب
روزگار اين عالم فرتوت را برنا کند
نرگس و گل را که نابينا شوند از جور دى
عدل پرور دين نگر تا چون همى بينا کند
ابر بارنده ز بر چون ديده عروه شود
چون به زيرش گل رخان چون عارض عفرا کند
راستى کن تا به دل چون چشم سر بينا شوى
راستى در دل تو را چشمى دگر انشا کند
گرمى و سردى تو را هر دو مثال است ز ستم
زان همى هر يک جهان را زين دو نازيبا کند
مر ستم گر را نبينى کايزد عادل همى
گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند
جانت را باتن به پروردن قرين راست دار
نيست عادل هر که رغبت زى تن تنها کند
علم نان جان توست و نان تو را علم تن است
علم مر جان را چو تن را جان همى دروا کند
نان اگر مر تنت را با سرو بن هم ساز کرد
علم جانت را همى سر برتر از جوزا کند
عدل کن با خويشتن تا سبزپوشى در بهشت
عدل ازيرا خاک را مى سبز چون مينا کند
آنچه ايزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل
با جهان گردون به وقت اعتدال اينجا کند
دشت ديباپوش کرده است اعتدال روزگار
زان همى بر عدلت ايزد وعده ديبا کند
اين نشانى ها تو را بر وعده ايزد گواست
چرخ گردان اين نشانى ها ز بهر ما کند
کار دنيا را همى همتاى کار آن جهان
پيش ما اينجا چنين يزدان بى همتا کند
گر تو اندر چرخ گردان بنگرى فعلش تو را،
گرچه جويا نيستى مر علم را، جويا کند
هر که مر دانائى دنيى بيابد گر به عقل
بنگرد، دنيا به فعل او را به دين دانا کند
نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوى
اين چنين در دل تصور مردم شيدا کند
عقل مى گويد تو را بى بانگ و بى کام و زبان
کانچه دنيا مى کند مى داور دنيا کند
عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان
فعل را نسبت به سوى گنبد خضرا کند
خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوى
نرگس و گل را چگونه رنگن و بويا کند
هر يکى از هر گل و ميوه همى گويد تو را
که ش بدان صورت کسى دانا همى عمدا کند
سيم را گر به سر شد بر يک دگر آتش همى
چون هم آتش مر سرشته سنگ را ريزا کند
آب گاه اجزاى خاکى را همى کلى کند
باز گه مر کل خاکى را همى اجزا کند
چون زکلش جزو سازد ريگ نرم آيد ز سنگ
چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند
قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود
جز کسى کو علم دين را جان و دل يکتا کند؟
اى پسر، بنگر به چشم دل در اين زرين سپر
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند
روى صحرا را بپوشد حلقه زربفت زرد
چون زشب گوئى که تيره روى زى صحرا کند
آب دريا را به صحرا بر پراگنده کند
از جلالت چون به دى مه قصد زى دريا کند
از که مشرق چو طاووسى برآيد بامداد
در که مغرب شبانگه خويشتن عنقا کند
بى هنر گه مر يکى را ملکت دارا دهد
بى گنه خود باز قصد جان آن دارا کند
اى پسر، دانى که هيچ آغاز بى انجام نيست؟
نيک بنگر گرچه نادان برتو مى غوغا کند
اى پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش
مر مرا از کار تو، پورا، همى سودا کند
از غم فردا هم امروز، اى پسر، بى غم شود
هر که در امروز روز انديشه از فردا کند
آنچه حجت مى به دل بيند نبيند چشم تو
با درازاى مر سخن را زين همى پهنا کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید