شماره ٧١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى خواجه جهان حيل بسى داند
وز غدر همى به جادوى ماند
گر تو به مثل به ابر بر باشى
زانجات به حيله ها فرو خواند
تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش
از تو به دروغ و مکر بستاند
خوبى و جوانى و توانائى
زين شهره درخت تو بيوشاند
تا از همه زيب و قوت و خوبى
يک روز چو من تهيت بنشاند
وان را که همى ازو بخنديدى
فردا ز تو بى گمان بخنداند
بنشين و مرو اگر تو را گيتى
خواهد که به چوب اين خران راند
هرگز به دروغ اين فرومايه
جز جاهل و غمر گربه کى شاند؟
داناست کسى که رو از اين جادو
در پرده دين حق بپوشاند
وز عمر به دست طاعت يزدان
خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند
وز دام جهان جهان جهان باشد
چون عادت شوم او همى داند
کين سفله جهان به گرد آن گردد
کو روى ز روى او بگرداند
از حجت اگر تو پند بپذيرى
از قهر تو اين جهان فرو ماند
جز مؤذن حق به وقت قد قامت
از جاى جنوة بر نجنداند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید