شماره ٦٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بالاى هفت چرخ مدور دو گوهرند
کز نور هر دو عالم و آدم منورند
اندر مشيمه عدم از نطفه وجود
هر دو مصورند ولى نامصورند
محسوس نيستند و نگنجند در حواس
نايند در نظر که نه مظلم نه انورند
پروردگان دايه قدسند در قدم
گوهرنيند اگرچه به اوصاف گوهرند
زين سوى آفرينش و زان سوى کاينات
بيرون و اندرون زمانه مجاورند
اندر جهان نيند هم ايشان و هم جهان
در ما نيند و در تن ما روح پرورند
گويند هر دو هر دو جهانند، از اين قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند
اين روح قدس آمد و آن ذات جبرئيل
يعنى فرشتگان پرانند و بى پرند
بى بال در نشيمن سفلى گشاده پر
بى پر بر آشيانه علوى همى پرند
با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان
چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند
در گنج خانه ازل و مخزن ابد
هر دو نه جوهرند ولى نام جوهرند
هم عالم اند و آدم و هم دوزخ و بهشت
هم حاضرند و غايب و هم زهر و شکرند
وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضيض
وز باختر به خاور وز بحر تا برند
هستند و نيستند و نهانند و آشکار
زان بى تواند و با تو به يک خانه اندرند
در عالم دوم که بود کارگاهشان
ويران کنندگان بنا و بناگرند
روزى دهان پنج حواس و چهار طبع
خواليگران نه فلک و هفت اخترند
وز مشرفان ده اند به گرد سرايشان
زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند
در پيش هر دو هر دو دکان دار آسمان
استاده هر چه دير فروشد همى خرند
وان پادشاه ده سر و شش روى و هفت چشم
با چار خصمشان به يکى خانه اندرند
جوهر نيند و جوهر ايشان بود عرض
محور نهاده عرضند و نه محورند
خوانند برتو نامه اسرار بى حروف
دانند کرده هاى تو بى آنکه بنگرند
پيدا از آن شدند که گشتند ناپديد
زان بى تن و سرند که اندر تن و سرند
وين از صفت بود که نگنجند در جهان
وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند
آن جايگان بهر تو را ساختند جاى
ور نه کدام جاي؟ که از جاى برترند
سوى تو آمدند ز جائى که جاى نيست
آنجا فرشته اند و بدين جا پيمبرند
بالاى مدرج ملکوت اند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند
با آنکه هست هر دو جهان ملک اين و آن
نفس تو را اگر تو بخواهى مسخرند
گفتارشان بدان و به گفتار کار کن
تا از خداى عزوجل وحيت آورند
بنگر به سايرات فلک را که بر فلک
ايشان زحضرت ملک العرش لشکرند
بى دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
چندين هزار ديده و گوش از براى چيست؟
زيشان سخن مگوى که هم کور و هم کرند
گوئى مرا که گوهر ديوان ز آتش است
ديوان اين زمانه همه از گل مخمرند
جز آدمى نزاد ز آدم در اين جهان
وينها از آدم اند چرا جملگى خرند؟
دعوى کنند چه که براهيم زاده ايم؟
چون ژرف بنگرى همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک ساقى ى زبانيند
اين ابلهان که در طلب جام کوثرند
خوشى کجاست اينجا؟ کاينجا برادران
از بهر لقمه اى هم خصم برادرند
بعد از هزار سال همانى که اولت
زين در درآورند و از آن در برون برند
اينها که آمدند چه ديدند از اين جهان؟
رفتند و ما رويم و بيايند و بگذرند
وينها که خفته اند در اين خاک سالها
از يک نشستن پدرانند و مادرند
وينها که دم زدند به حب على همى
گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟
وينها که هستشان به ابوبکر دوستى
گر دوستند چونکه همه خصم حيدرند؟
وين سنيان که سيرتشان بغض حيدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
گر عاقلى ز هر دو جماعت سخن مگوى
بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند
هان تا از آن گروه نباشى که در جهان
چون گاو مى خورند و چون گرگان همى درند
يا کافرى به قاعده يا مؤمنى به حق
همسايگان من نه مسلمان نه کافرند
ناصر غلام و چاکر آن کس که اين بگفت
«جان و خرد رونده بر اين چرخ اخضرند»



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید