شماره ٦٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
کسى که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهره ش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، اى بصير، بصير
اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
که موش خوار و غليواژ نيز پر دارد
ز مردم آن بود، اى پور، از اين دو پاى روان
که فعل دهر فريبنده را ز بر دارد
چو چاره نيستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نمايد جفاش بردارد
ز بيم درد نهد مرد دنبه بر دنبل
نه زانکه دنبل نزديک او خطر دارد
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوى تو
به دست راست درون، بى گمان تبر دارد
درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک
اگر دو شنگله خرماى خوب و تر دارد
جهان به آستى اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پيش تو در دست ها شکر دارد
منافق است جهان، گر بنا گزير حکيم
بجويدش به دل و جان ازو حذر دارد
در اين سراى ببيند چو اندرو آمد
که اين سراى ز مرگى در دگر دارد
هميشه ناخوش و بى برگ و بى نوا باشد
کسى که مسکن در خانه دو در دارد
چو بر گذشت در اين خانه صد هزار بدو
مقر خويش نداردش، ره گذر دارد
به چشم سر نتواندش ديد مرد خرد
به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد
اگرت داد نداد، اى پسر، جهان، او را
همى بپاى جهاندار دادگر دارد
ز بهر دانا دارد همى بپاى خداى
جهان و دين را، نه ز بهر اين حشر دارد
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسى که قصد در اينجا به خواب و خور دارد
ز بهر دانش و دين بايدش همى مردم
که خود خورنده جزين بى شمار و مر دارد
به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوى
که خر به خور شکم از تو فراخ تر دارد
شکم چو بيش خورى بيش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ازيرا که معده گر دارد
به جوى و جر تو چرا مى دوى به روز و شبان
اگر نه معده همى مر تو را بجز دارد
هگرز راه ندادش مگر به سوى سقر
کسى که معده پر از آتش جگر دارد
سلاح ديو لعين است بر تو فرج و گلو
به پيش اين دو سلاحت همى سپر دارد
حذرت بايد کردن هميشه زين دو سلاح
که تن ز فرج و گلو در به سوى شر دارد
ستم رسيده تر از تو نديد کس دگرى
که در تنت دو ستمگار مستقر دارد
ز ديو تنت حذر کن که بر تو ديو تنت
فسوس ها همه از يکدگر بتر دارد
نگر که هيچ گناهت به ديو بر ننهى
اگرت هيچ دل از خويشتن خبر دارد
مباش عام که عامه به جهل تهمت خويش
چه بر قضاى خداى و چه بر قدر دارد
تو گوش و چشم دلت بر گشاى اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خويش کور و کر دارد
قباى شاه ز ديباست نرم و با قيمت
اگرچه زير و درون پنبه و آستر دارد
نگاه کن که چه چيز است در تنت که تنت
بدوست زنده و زو حسن و زيب و فر دارد
چه گوهر است که يک مشت خاک در تن ما،
به فر و زينت ازو گونه گون هنر دارد؟
بدو دو دست و دو پايت بگيرد و برود
زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد
چرا که موى تو زو رنگ قير دارد و مشک
رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟
چرا که تا به تن اندر بود نيارامد
تنت مگر که مر اين چيز را بطر دارد؟
همى دلت بطپد زو به سان ماهى ازانک
زمنزل دل تو قصد زى سفر دارد
زمنزل دلت اين خوب و پرهنر سفرى
بدان که روزى ناگاه رخت بردارد
به زير چرخ قمر در قرار مى نکند
قرارگاه مگر برتر از قمر دارد
ازين سراى برون هيچ مى نداند چيست
از اين سبب همه ساله به دل فکر دارد
جز آن نيابد از اين راز کس خبر که دلش
زهوش و عقل در اين راه راهبر دارد
شريف جان تو زين قبه کبود برون
چنانکه گفت حکيمي، يکى پدر دارد
ضعيف مرد گمان برد کو همى گويد
«خداى ما به جهان در زن و پسر دارد»
از آن حکيم چو تقليدى اين سخن بشنود
به جهل گفت «چه دانيم ما؟ مگر دارد»
خداى را چه شناسد کسى که بر تقليد
دو چشم تيره و دل سخت چون حجر دارد؟
نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
بزرگ نيست نه دانا به نزد او مگر آنک
عمامه قصب و اسپ و سيم و زر دارد
هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او
به صورت بشر اندر چنين بقر دارد
بدين زمان و بدين ناکسان که دارد صبر؟
مگر کسى که ز روى و حجر جگر دارد
زشعر حجت وز پندهاش برتو خورى
اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید