شماره ٦٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آزردن ما زمانه خو دارد
مازار ازو گرت بيازارد
وز عقل يکى سپر کن ارخواهى
که ت دهر به تيغ خويش نگذارد
تعويذ وفا برون کن از گردن
ور نى به جفا گلوت بفشارد
آن است کريم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خو دارد
وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خوار انگارد
شوره است سفيه و سفله، در شوره
هشيار هگرز تخم کى کارد؟
بر شوره مريز آب خوش زيرا
نايدت به کار چون بياغارد
خارى است درشت صحبت جاهل
کو چشم وفا و مردمى خارد
مسپار به دهر سفله دل زيرا
آزاده دلش به سفله نسپارد
ايمن مشو از زمانه زيراک او
مارى است که خشک و تر بيوبارد
گر بگذرد از تو يک بدش فردا
ناچاره ازان بترت باز آرد
کم بيند مردم از جهان رحمت
هرچند که پيش گريد و زارد
اين شوى کش پليد هر روزى
بنگر که چگونه روى بنگارد
وز شوى نهان به غدر و مکارى
در جام شراب زهر بگسارد
وان فتنه شده، ز دست اين دشمن
بستاند زهر و نوش پندارد
آن را که چنين زنيش بفريبد
شايد که خرد بمرد نشمارد
آن است خرد که حق اين جادو
مرد از ره دين و زهد بگزارد
وز ابر زبان سرشک حکمت را
بر کشت هش و خرد فرو بارد
ور سر بکشد سرش زهشيارى
بر پشتش بار دين برانبارد
ديو است جهان که زهر قاتل را
در نوش به مکر مى بياچارد
چون روز ببيند اين معادى را
هر کس که برو خردش بگمارد
آن را که به سرش در خرد باشد
با ديو نشست و خفت چون يارد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید