شماره ٥٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين رقيبان که بر اين گنبد پيروزه درند
گرچه زيرند گهى جمله، هميشه زبرند
گر رقيبان به بصر تيز بوند از بر ما
اين رقيبان سماوى همه يکسر بصرند
نامشان زى تو ستاره است وليکن سوى من
پيشکاران و رقيبان قضا و قدرند
چون گريزم ز قضا، يا ز قدر، من چو همى
به هزاران بصر ايشان به سوى من نگرند؟
سوى ما زان نگرند ايشان کز جوهرشان
خرد و جان سخن گوى به ما در اثرند
خرد و جان سخن گوى که از طاعت و علم
پريانند بر اين گنبد پيروزه پرند
اين چراگاه دل و جان سخن گوى تو است
جهد کن تا بجز از طاعت و دانش نچرند
اندر اين جاى گياهان زيان کار بسى است
زين چراگاه ازيرا حکما بر حذرند
جسد مردمي، اى خواجه، درختى عجب است
که برو فکرت و تميز تو را برگ و برند
از درخت جسدت برگ و بر خويش بچن
پيشتر زانکه از اين بستان بيرونت برند
زاد بر گير و سبک باش و مکن جاى قرار
خانه اى را که مقيمانش همه برسفرند
همگان بر خطرند آنکه مقيم اند و گر
ره نيابند سوى با خطران بى خطرند
چون مقيمان همه مشغول مقامند وليک
يک يک از ساخته خويش همى برگذرند
راهشان يوز گرفته است و ندارند خبر
زان چو آهو همه در پوى و تگ و با بطرند
بر خريدار فسون سخره و افسوس کنند
وانگهى جز که همه تنبل و افسون نخرند
گرچه شان کار همه ساخته از يکدگر است
همگان کينه ور و خاسته بر يکدگرند
دردمندند به جان جمله نبينى که همى
جز همه آنکه زيان کار بودشان نخورند؟
سخن بيهده و کار خطا زايشان زاد
سخن بيهده و کار خطا را پدرند
با هزاران بدى و عيب يکيشان هنراست
گر چه ايشان چو خر از عيب و هنر بيخبرند
هنر آن است که پيغمبر خيرالبشر است
وين ستوران جفا پيشه به صورت بشرند
گر شريعت همه را بار گران است رواست
بار اگر خر کشد اين عامه همه پاک خرند
بار باخر بنهند از خر و زينها ننهند
زانکه اينها سوى ايزد بسى از خر بترند
وعده شان روز قضا خواب و خور و سيم و زر است
زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سيم و زرند
حکمت آبى است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب اين آب مبارک شجرند
شجر حکمت، پيغمبر ما بود و برو
هر يک از عترت او نيز درختى ببرند
پسران على امروز مرو را بسزا
پسرانند چو مر دختر او را پسرند
پسران على آنها که امامان حقند
به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند
سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را
پسران على و فاطمه زاتش سپرند
سپرى کرد توانند تو را زاتش تيز
چون همى زير قدم گردن کيوان سپرند
اى پسر دين محمد به مثل چون جسدى است
که بر آن شهره جسد فاطميان همچو سرند
چون شب دين سيه و تيره شود، فاطميان
صبح صادق، مه و پروين و ستاره ى سحرند
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند
شير دادار جهان بود پدرشان، نشگفت
گرازيشان برمند اين که يکايک حمرند
من بديشان شکرم جاهل بى حرمت را
که خران را حکما نيز به شيران شکرند
سودمندند همه خلق جهان را چو شکر
جان من باد فداشان که به طبع شکرند
از شکر نفع همى گيرد بيمار و درست
دشمن و دوست ازيشان همه مى نفع گرند
منگر سوى گروهى که چون مستان از خلق
پرده بر خويشتن از بى خردى مى بدرند
چه دهى پند و چه گوئى سخن حکمت و علم
اين خران را که چو خر يکسره از پند کرند؟
سخن خوب خردمند پذيرد نه حجر
سفها جمله ز مردم به قياس حجرند
سمرم من شده و افتاده ام از خانه خويش
زين ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند
اگر اين کوردلان را تو به مردم شمرى
من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند
چون پرى جمله بپرند گه صلح وليک
به گه شر مر ابليس لعين را حشرند
سپس باقر و سجاد روم در ره دين
تو بقر رو سپس عامه که ايشان بقرند
به جر ديو روى کز پى ايشان بروى
زانکه ايشان همه ديو جسدى را بجرند
سپس فاطميان رو که به فرمان خداى
امتان را سپس جد و پدر راه برند
جدشان رهبر ديو و پرى و مردم بود
سوى رضوان خداى و، پسران زان گهرند
پسرت گر جگر است از تن تو، فاطميان
مر نبى را و على را به حقيقت جگرند
شيعت فاطميان يافته اند آب حيات
خضر دور شده ستند که هرگز نمرند
شکرند از سخن خوب سبک شيعت را
به سخن هاى گران ناصبيان را تبرند
سخن خوب بياموز که هرک از همه خلق
سخن خوب ندارند همه بى هنرند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید