شماره ٥٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
يکى بى جان و بى تن ابلق اسپى کو نفرسايد
به کوه و دشت و دريا بر همى تازد که ناسايد
سواران گر بفرسايند اسپان را به رنج اندر
يکى اسپى است اين کو مر سواران را بفرسايد
سواران خفته اند وين اسپ بر سرشان همى تازد
که نه کس را بکوبد سر نه کس را روى بشخايد
تو و فرزند تو هر دو بر اين اسپيد ليکن تو
همى کاهى برين هموار و فرزندت مى افزايد
نه زاد از هيچ مادر، نه بپروردش کسى هرگز
وليکن هر که زاد او يا بزايد زير او زايد
زمانه ى نامساعد را از اين گونه بجز حجت
به زر و گوهر الفاظ و معنى کس نيارايد
سخن چون زر پخته بى خيانت گردد و صافى
چو او را خاطر دانا به انديشه فروسايد
سخن چون زنگ روشن بايد از هر عيب و آلايش
که تا نايد سخن چون زنگ زنگ از جانت نزدايد
به آب علم بايد شست گرد عيب و غش از دل
که چون شد عيب و غش از دل سخن بى غش و عيب آيد
طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو
ازيرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزايد
زدانا اى پسر نيکو سخن را گر بياموزى
به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستايد
وگر مر خويشتن را از سخن بى بهره بپسندى
مرا گر چون تو فرزندى نباشد بر زمين شايد
به بانگ خوش گرامى شد سوى مردم هزار آوا
وزان خوار است زاغ ايدون که خوش و خوب نسرايد
هزار آواز چون دانا همه نيکو و خوش گويد
وليکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ مى خايد
ببخشائى تو طوطى را ازان کو مى سخن گويد
تو گر نيکو سخن گوئى تو را ايزد ببخشايد
کليد است اى پسر نيکو سخن مر گنج حکمت را
در اين گنج بر تو بى کليد گنج نگشايد
من اندر جستن نيکو سخن تن را بفرسودم
سرم زين فخر در حکمت همى بر چرخ ازين سايد
اگر تو سوى حکمت چونت فرمودند بگرائى
جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگرايد
نبينى کز خراسان من نشسته پست در يمگان
همى آيد سوى من يک به يک هر چه م همى بايد؟
حکيم آن است کو از شاه ننديشد، نه آن نادان
که شه را شعر گويد تا مگر چيزيش فرمايد
کسى کو با من اندر علم و حکمت همبرى جويد
همى خواهد که گل بر آفتاب روشن اندايد
چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشيند
و گر نى چون بجويد نان و خيره ژاژ بدرايد؟
کتاب ايزد است اى مرد دانا معدن حکمت
که تا عالم به پاى است اندر اين معدن همى پايد
چو سوى حکمت دينى بيابى ره، شوى آگه
که افلاطون همى بر خلق عالم باد پيمايد
نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقى بيالايد
مرا با جان روشن در دل صافى يکى شد دين
چو جان با دين يکى شد کس مر او را نيز نربايد
ببايد شست جانت را به علم دين که علم دين،
چنان کاب از نمد، جان را ز شبهت ها بپالايد
تو را راهى نمايم من سوى خيرات دو جهانى
که کس را هيچ هشيارى ازين به راه ننمايد
بپيراى از طمع ناخن به خرسندى که از دستت
چو اين ناخن بپيرائى همه کارت بپيرايد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید