شماره ٤١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
جهانا چون دگر شد حال و سانت؟
دگر گشتى چو ديگر شد زمانت!
زمانت نيست چيزى جز که حالت
چرا حالت شده است از دشمنانت؟
چو رخسار شمن پرگرد و زردست
همان چون بت ستانى بوستانت
عروسى پرنگار و نقش بودى
رخ از گلنار و از لاله دهانت
پر از چين زلف و، رخ پر نور گفتى
نشينندى مشاطه چينيانت
به چشمت کرد بدچشمي، همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت
نشاند از حله ها بى بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت
ز رومت کاروان آورد نوروز
ز فنصور آرد اکنون مهرگانت
ازين بر سودى و زان بر زيانى
برابر گشت سودت يا زيانت
رداى پرنيان گر مى بدرى
چرا منسوخ کردى پرنيانت؟
چو آتش خانه گر پرنور شد باز
کجا شد زندت و آن زند خوانت؟
هزيمت شد همانا خيل بلبل
ز بيم زنگيان بى زبانت
مرا از خواب نوشين دوش بجهاند
سحرگاهان يکى زين زنگيانت
اگر هيچم سوى تو حرمتى هست
يکى خاموش کن او را، به جانت
اگر مهمان توست اين ناخوش آواز
مرا فريادرس زين ميهمانت
چه گويمت، اى رسول هجر؟ گويم
«فغان ما را از اين ناخوش فغانت
مرا از خان و مان بانگ تو افگند
که ويران باد يکسر خان و مانت
سيه کرد و گران روز غريبان
سياهى ى روى و آواز گرانت
به رفتن همچو بندى لنگ ازانى
که بند ايزدى بسته است رانت
نشان مدبريت اين بس که هرگز
چو عباسى نشوئى طيلسانت
نجوئى جز فساد و شر، ازيرا
هميشه گرگ باشد ميزبانت
ز من بگسل به فضل اين آشنائى
نه بر من پاسبان کرد آسمانت
به تو در خير و شرى نيست بسته
وليکن فال دارند اين و آنت »
به بانگ بى گنه زاغ، اى برادر،
مگردان رنجه اين خيره روانت
که بر تو دم شمرده است و ببسته
خداى کردگار غيب دانت
چو دادى باز دمهاى شمرده
ندارد سود ازان پس آب و نانت
همه وام جهان بوده است بر تو
تن و اسباب و عمر و سو زيانت
گر او را وامها مى باز خواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟
تو را اندر جهان رستنى خواند
از ارکان کردگار کامرانت
زمانى اندرو مى خاک خوردى
نبود آگه کس از نام و نشانت
گهى بدرود خوشه ت ورزگارى
گهى بشکست شاخى باغبانت
وزانجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت
به دل داد از شکوفه و برگ و ميوه
عم و خال و تبار و دودمانت
درخت دينى و شايد که اکنون
گهر بارد زبان در فشانت
وزان پس که ت کديور پاسبان بود
رسول مصطفى شد پاسبانت
اگر سوى تو بودى اختيارت
نگشتى هرگز اين اندر گمانت
کنون سوى تو کردند اختيارت
از آن سو کش که مى خواهى عنانت
يکى فرخنده گل گشتى که اکنون
همى فردوس شايد گلستانت
يکى ميشى که اکنون مى نشايد
مگر موسى پيغمبر شبانت
جهان رستنى گر نيک بودت
به آمد زان، جهان مردمانت
در اين فانى اگر نيکى گزينى
از اين فانى به آيد جاودانت
اگر بر آسمان مى رفت خواهى
از ايمان کن وز احسان نردبانت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید