شماره ٢١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى آنکه جز طرب نه همى بينمت طلب
گر مردمى ستور مشو، مردمى طلب
بر لذت بهيمى چون فتنه گشته اى
بس کرده اى بدانکه حکيمت بود لقب
چون ننگرى که چه مى نويسد بر اين زمين
يزدان به خط خويش و به انفاس تيره شب؟
بنويسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدين کتابت پر نادر عجب
انديشه کن يکى ز قلمهاى ايزدى
در نطفها و خايه مرغان و بيخ و حب
خطى پدرت و ديگر مادرت و تو سوم
خطيت بيدو ديگر سيب و سوم عنب
خطيت اسپ و ديگر گاوست و خر سوم
خطيت بارو ديگر برگ و سوم خشب
چون نشنوى که دهر چه گويد همى تورا
از رازهاى رب نهانک به زير لب؟
گويدت نرم نرم همى ک «اين چه جاى توست »
بر خويشتن مپوش و نگه دار راز رب
کورند و کر هر آنکه نبينند و نشنوند
بر خاک خط ايزد، وز آسمان خطب
اى امتى که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جلب و گونه گون شغب
دجال چيست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست
وين روز چشم روشن اوى است بى ريب
چون زو حذرت بايد کردن همى نخست
دجال را ببين به حق، اى گاو بى ذنب
ايزد يکى درخت برآورد بس شريف
از بهر خير و منفعت خلق در عرب
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب
آتش دراو زديد و مر او را بسوختيد
تو بى وفا ستور و امامانت چون حطب
تبت يدا امامک روزى هزار بار
کاين فعل کز وى آمد نامد ز بولهب
عهد غدير خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب
و امروز نيستيد پشيمان زفعل بد
فعل بد از پدر مانده است منتسب
چون بشنوى که مکه گرفته است فاطمى
بر دلت ذل بيارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که سخت زود به فوجى سپيدپوش
کينه کشد خداى زفوجى سيه سلب
وان آفتاب آل پيمبر کند به تيغ
خون پدر ز گرسنه عباسيان طلب
وز خون خلق خاک زمين حله گون کند
از بهر دين حق ز بغداد تا حلب
آنگه که روز خويش ببيند لقب فروش
نه رحم يادش آيد و نه لهو و نه طرب
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب
دعوى همى کند که نبى را خليفتم
در خلق، اين شگفت حديثى است بوالعجب
زيرا که دين سراى رسول است و ملک اوست
کس ملک کس نبرد در اسلام بى نسب
بر دين و خلق مهتر گشتندى اين گروه
بومسلم ارنبودى و آن شور و آن جلب؟
نسبت بدان سبب بگرفتند اين گروه
کز جهل مى نسب نشناسند از سبب
زان روز باز ديو بديشان علم زده است
وز ديو اهل دين به فغان اند و در هرب
زيشان جز از محال و خرافات کى شنود
آدينه ها و عيد نه شعبان و نه رجب؟
گر رود زن رواست امام و نبيدخوار
اسپى است نيز آنکه کند کودک از قصب
اى حجت خراسان از ننگ اين گروه
دين را به شعر مرثيت آور ندب ندب
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر
بيرون کنى تو نيز به يمگان سر از سرب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید