شماره ١٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى کرده قال و قيل تو را شيدا
هيچ از خبر شدت به عيان پيدا؟
تا غره گشته اى به سخن هائى
کاينها خبر دهند همى زانها!
تا گوش و چشم يافته اى بنگر
تا بر شنوده هست گوا بينا
چون دو گوا گذشت بر آن دعوى
آنگاه راست گوى بود گويا
گر زى تو قول ترسا مجهول است
معروف نيست قول تو زى ترسا
او بر دوشنبه و تو بر آدينه
تو ليل قدر دارى و او يلدا
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور و ظلمت و تبش و سرما
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر به چيست؟ خيره مکن صفرا
موسى به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما
پس فضل فاضلان نه به اعراض است
اى مرد، نه مگر به قد و بالا
بفزاى قامت خرد و حکمت
مفزاى طول پيرهن و پهنا
بويات نفس بايد چون عنبر
شايدت اگر جسد نبود بويا
تنها يکى سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها
غره مشو بدانچه همى گويد
بهمان بن فلان ز فلان دانا
کز ديده بر شنوده گوا بايد
ورنى هميت رنجه کند سودا
گويند عالمى است خوش و خرم
بى حد و منتهاست در و نعما
صحراش باغ و زير نهفتش در
بر تختهاش تکيه گه حورا
آن است بى زوال سراى ما
والا و خوب و پر نعم و آلا
وين قول را گواست در اين عالم
تابنده همچو مشترى از جوزا
زيرا که خاک تيره به فروردين
بر روى مى نقاب کند ديبا
وز چوب خشک در فرو بارد
درى که مشک بوى کند صحرا
وين چهره هاى خوب که در نورش
خورشيد بى نوا شود و شيدا
دانى که نيست حاضر و نه حاصل
در خاک و باد و آتش و آب اينها
بى شکى از بهشت همى آيد
اين دل پذير و نادره معنى ها
وانچ او ز دور مرده کند زنده
پس زنده و طرى بود و زيبا
پس جاى چون بود، چو بود زنده؟
بل بر مجاز گفته شود کانجا
برگفته خداى ز کردارش
چندين گواهيت بدهند آنا
بر قول ار به جمله گوا يابى
در امهات و زاتش و در آبا
وانچ از قرانش نيست گوا عالم
رازى خدائى است نهان ز اعداد
تاويلش از خزانه آن يابى
کز خلق نيست هيچ کسش همتا
فردى که نيست جز که به جد او
اميد مر تو را و مرا فردا
چون و چرا ز حجت او يابد
برهان ز کل عالم، وز اجزا
چون و چراى عقل پديد آيد
بى عقل نيست چون و نه نيز ايرا
اى بى خرد، چو خر زچرا هرگز
پرسيدنت ازين نبود يارا
چون و چرا عدوى تؤست ايرا
چون و چرا همى کندت رسوا
چون طوطيان شنوده همى گوئى
تو بربطى به گفتن بى معنا
ور بر رسم ز قولي، گوئى کاين
از خواجه امام گفت يکى برنا
پيغمبرى وليک نمى بينم
چيزيت معجزات مگر غوغا
نظمى است هر نظام پذيرى را
گر خوانده اى در اول موسيقا
چون از نظام عالم ننديشى
تا چيست انتهاش و چه بد مبدا؟
خوش بوى هست آنکه همى از وى
خاک سياه مشک شود سارا
وان چيز خوش بود به مزه کايدون
شيرين ازو شده است چنان خرما
وز مشک خاک بوى چرا گيرد؟
وز آتش آب از چه گرد گرما؟
دانش بجوى اگرت نبرد از راه
اين گنده پير شوى کش رعنا
وز بابهاى علم نکو بر رس
مشتاب بى دليل سوى دريا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید