شماره ١٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
خداوندى که در وحدت قديم است از همه اشيا
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زين همه تنها
چه گوئى از چه او عالم پديد آورد از لولو
که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
همى گوئى که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و يا بر کل خود اجزا
به معلولى چو يک حکم است و يک وصف آن دو عالم را
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
نياز و عجز اگر نبود ورا چه دى و چه فردا
همى گوئى زمانى بود از معلول تا علت
پس از ناچيز محض آورد موجودات را پيدا
زمانى کز فلک زايد فلک نابوده چون باشد
زمان و چيز ناموجود و ناموجود بى مبدا
اگر هيچيز را چيزى نهى قايم به ذات خود
پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا
و گر زين صورت هيچيز حرف و صوت مى خواهى
مسلم شد که بى معلول نبود علت اسما
تقدم هست يزدان را چو بر اعداد وحدان را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا
مکن هرگز بدو فعلى اضافت گر خرد دارى
بجز ابداع يک مبدع کلمح العين او ادنا
مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترين قصدى به گاه فعل ذات ما
مجوى از وحدت محضش برون از ذات او چيزى
که او عام است و ماهيات خاص اندر همه احيا
گر از هر بينشش بيرون کنى وصفى برو مفزا
دو باشد بى خلاف آنگه نه فرد و واحد و يکتا
اگر چه بى عدد اشيا همى بينى در اين عالم
ز خاک و باد و آب و آتش و کانى و از دريا
چو هاروت ار توانستى که اينجا آئى از گردون
از اينجا هم توانى شد برون چون زهره زهرا
ز گوهر دان نه از هستى فزونى اندر اين معنى
که جز يک چيز را يک چيز نبود علت انشا
خرد دان اولين موجود، زان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه حيوان و آنگه جانور گويا
همى هريک به خود ممکن بدو موجود ناممکن
همى هريک به خود پيدا بدو معدوم ناپيدا
چه گوئى چيست اين پرده بر اين سان بر هوا برده
چو در صحراى آذرگون يکى خرگاه از مينا؟
به خود جنبد همي، ور نى کسى مى داردش جنبان
و يا بهر چه گردان شد بدين سان گرد اين بالا؟
چو در تحديد جنبش را همى نقل مکان گوئى
و يا گرديدن از حالى به حالى دون يا والا
بيان کن حال و جايش را اگر داني، مرا، ورنى
مپوى اندر ره حکمت به تقليد از سر عميا
چو نه گنبد همى گوئى به برهان و قياس، آخر
چه گوئى چيست از بيرون اين نه گنبد خضرا؟
اگر بيرون خلا گوئى خطا باشد، که نتواند
بدو در صورت جسمى بدين سان گشته اندروا
وگر گوئى ملا باشد روا نبود که جسمى را
نهايت نبود و غايت به سان جوهر اعلا
چه مى دارد بدين گونه معلق گوى خاکى را
ميان آتش و آب و هواى تندر و نکبا؟
گر اجزاى جهان جمله نهى مايل بر آن جزوى
که موقوف است چون نقطه ميان شکل نه سيما
چرا پس چون هوا او را به قهر از سوى آب آرد
به ساعت باز بگريزد به سوى مولد و منشا؟
اگر ضدند اخشيجان را هر چار پيوسته
بوند از غايت وحدت برادروار در يک جا
و گر گوئى که در معنى نيند اضداد يک ديگر
تفاوت از چه شان آمد ميان صورت و اسما؟
ز اول هستى خود را نکو بشناس و آنگاهى
عنان برتاب از اين گردون وزين بازيچه غبرا
تو اسرار الهى را کجا داني؟ که تا در تو
بود ابليس با آدم کشيده تيغ در هيجا
تو از معنى همان بينى که در بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بيند دو چشم مرد نابينا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید