شماره ١٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى گشته جهان و ديده دامش را
صد بار خريده مر دلامش را
بر لفظ زمانه هر شبانروزى
بسيار شنوده اى کلامش را
گفته است تو را که «بى مقامم من »
تا چند کنى طلب مقامش را؟
بارنده به دوستان و ياران بر
نم نيست غم است مر غمامش را
چون داد نويد رنج و دشوارى
آراسته باش مر خرامش را
بر يخ بنويس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را
جز کشتن يار خويش و فرزندان
کارى مشناس مر حسامش را
چون چاشت کند ز خويش و پيوندت
تو ساخته باش کار شامش را
گر بر تو سلام خوش کند روزى
دشنام شمار مر سلامش را
کس را به نظام ديده اى حالى
کو رخنه نکرد مر نظامش را؟
وز باب و ز مام خويش نربودش
يا زو نر بود باب و مامش را
پرهيز کن از جهان بى حاصل
اى خورده جهان و ديده دامش را
و آگاه کن، اى برادر، از غدرش
دور و نزديک و خاص و عامش را
آن را که همى ازو طمع دارد
گو «ساخته باش انتقامش را»
گر بر فلک است بام کاشانه ش
چون دشت شمار پست بامش را
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را؟
وين دل که حلال او نمى جويد
چون خواهد جست مر حرامش را؟
آن را طلب، اى جهان، که جويايست
اين بى مزه ناز و عز و رامش را
واشفته بدو سپارى و برکه
شاهنشه رى کنى غلامش را
وز مشترى و قمر بيارائى
مرقبقب زين و اوستامش را
آخر بدهى به ننگ و رسوائى
بى شک يک روز لاف و لامش را
هرچند که شاه نامور باشد
نابوده کنى نشان و نامش را
واشفته کنى به دست بيدادى
احوال به نظم و نغز و رامش را
بشنو پدرانه، اى پسر، پندى
آن پند که داد نوح سامش را
پرهيز کن از کسى که نشناسد
دنيى و نعيم بى قوامش را
وز دل به چراغ دين و علم حق
نتواند برد مر ظلامش را
زو دست بشوى و جز به خاموشى
پاسخ مده، اى پسر، پيامش را
بگذارش تا به دين همى خرد
دنياى مزور و حطامش را
منگر به مثل جز از ره عبرت
رخساره خشک چون رخامش را
بل تا بکشد به مکر زى دوزخ
ديو از پس خويشتن لگامش را
بر راه امام خود همى نازد
او را مپذير و مه امامش را
ديوى است حريص و کام او حرصش
بشناس به هوش ديو و کامش را
چون صورت و راه ديو او ديدى
بگذار طريقت نغامش را
وانکه بگزار شکر ايزد را
وين منت و نعمت تمامش را
وامى است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جهد و جد وامش را
شکرى بگزار علم و دينش را
زان به که شراب يا طعامش را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید