شماره ٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى روى داده صحبت دنيا را
شادان و برفراشته آوا را
قدت چو سرو و رويت چون ديبا
واراسته به ديبا دنيا را
شادى بدين بهار چو مى بينى
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
اين پير گشته صورت دنيا را
تا تو بدين فسونش به بر گيرى
اين گنده پير جادوى رعنا را
وز تو به مکر و افسون بربايد
اين فر و زيب و زينت و سيما را
چون کودکان به خيره همى خرى
زين گنده پير لابه و شفرا را
ليکن وفا نيابى ازو فردا
امروز ديد بايد فردا را
دنيا به جملگى همه امروز است
فردا شمرد بايد عقبا را
فردات را ببين به دل و امروز
بگشاى تيز ديده بينا را
عالم قديم نيست سوى دانا
مشنو محال دهرى شيدا را
چندين هزار بوى و مزه و صورت
بردهريان بس است گوا ما را
رنگين که کرد و شيرين در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
خرماگرى ز خاک که آمخته است
اين نغز پيشه دانه خرما را؟
خط خط که کرد جزع يمانى را؟
بوى از کجاست عنبر سارا را؟
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکيب خويش و گنبد گردا را
گر گشته اى دبير فرو خوانى
اين خطهاى خوب معما را
بررس که کردگار چرا کرده است
اين گنبد مدور خضرا را
ويران همى ز بهر چه خواهد کرد
باز اين بزرگ صنع مهيا را؟
چون بند کرد در تن پيدائى
اين جان کار جوى نه پيدا را؟
وين جان کجا شود چو مجرد شد
وين جا گذاشت اين تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟
بهمن کجا شده است و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تيز پر و چنگل عنقا را؟
آنها کجا شدند و کجا اينها؟
زين بازپرس يکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائى
کاخر ضعيفى است توانا را
برنا رسيدن از چه و چند و چون
عار است نورسيده و برنا را
نشنوده اى که چند بپرسيده است
پيغمبر خداى بحيرا را؟
والا نگشت هيچ کس و عالم
ناديده مر معلم والا را
شيرين و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختى گرمارا
بررس به کارها به شکيبائى
زيرا که نصرت است شکيبا را
صبر است کيمياى بزرگى ها
نستود هيچ دانا صفرا را
باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزى آن که خارا را
از صبر نردبانت بايد کرد
گر زير خويش خواهى جوزا را
يارى ز صبر خواه که يارى نيست
بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا بايد»
اين بود قول عيسى شعيا را
بنده ى مراد دل نبود مردى
مردى مگوى مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زين جهان به صبر برون نائى
چون يابى آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبيل دهند آنگه
کاينجا پليد دانى صهبا را
صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه اين بزرگ دو همتا را
فضل تو چيست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنى گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسيحا را
ايشان پيمبران و رفيقانند
چون دشمنى تو بيهده ترسا را؟
بشناس امام و مسخره را آنگه
قسيس را نکوه و چليپا را
حجت به عقل گوى و مکن در دل
با خلق خيره جنگ و معادا را
در عقل واجب است يکى کلى
اين نفس هاى خرده اجزا را
او را بحق بنده بارى دان
مرجع بدوست جمله مر اينها را
او را اگر شناخته اى بى شک
دانسته اى ز مولى مولا را
توحيد تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد يکتا را
رازى است اين که راه ندانسته اند
اينجا در اين بهايم غوغا را
آن را بدو بهل که همى گويد
«من ديده ام فقيه بخارا را»
کان کوردل نيارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را
حجت ز بهر شيعت حيدر گفت
اين خوب و خوش قصيده غرا را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید