شماره ٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نيز نگيرد جهان شکار مرا
نيست دگر با غمانش کار مرا
ديدمش و ديد مر مرا و بسى
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو مى بخورد
گردش اين چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بيش ازينش خوار که او
بر کند از پيش خويش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پياده به کار نيستمش
نيست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت اين زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگ سار مرا
يار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو اى روزگار پيدا شد
نيز دگر مکر پيش مار مرا
نيز نخواهد گزيد اگر بهشم
زين سپس از آستينت مار مرا
من نپسندم تو را به پود کنون
چون نپسندى همى تو تار مرا
سر تو ديگر بد، آشکار دگر
سر يکى بود و آشکار مرا
يار من امروز علم و طاعت بس
شايد اگر نيستى تو يار مرا
بار نخواهم سوى کسى که کند
منت او پست زيربار مرا
شايد اگر نيست بر در ملکى
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسى ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنين داد هوشيار مرا
ننگرم از بن به سوى حرمت کس
کايد از اين زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر يکى همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همى گويد از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همى گويد از حرام و حرم
بسته همى دار زينهار مرا
دل چه کند؟ گويدم همى ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همى گويدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نيست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
ديو همى بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندى مهارم ازو
ديو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است
عقل بسنده است يار غار مرا
هيچ مکن اى پسر ز دهر گله
زانکه ز وى شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پيشکار مرا
دهر همى گويدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چيز است؟ عمر سوى خرد
کرد بجز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مايه بود و، دانش دين
ماند ازو سود يادگار مرا
راهبرى بود سوى عمر ابد
اين عدوى عمر مستعار مرا
اين عدوى عمر بود رهبر تا
سوى خرد داد ره گذار مرا
سنگ سيه بودم از قياس و خرد
کرد چنين در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهى کرد و بختيار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بى خمار مرا
پيش روم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنين مشار مرا
بر سر من تاج دين نهاد خرد
دين هنرى کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دين و خرد کرد در حصار مرا
دين چو دلم پاک ديد گفت «هلا
هين به دل پاک بر نگار مرا
پيش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جاى و نيست دريغ
اين دل و جان زين بزرگوار مرا
چون نکنم جان فداى آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همى دارد او شکار مرا
گرچه همى خلق را فگار کند
کرد نيارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بيم نيايد ز روزگار مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید