شماره ٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئى زبون نيافت ز گيتى مگر مرا
در حال خويشتن چو همى ژرف بنگرم
صفرا همى برآيد از انده به سر مرا
گويم: چرا نشانه تير زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بيدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس اين بى خطر مرا؟
گر بر قياس فضل بگشتى مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودى مقر مرا
نى نى که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
اين گفته بود گاه جوانى پدر مرا
«دانش به از ضياع و به از جاه و مال و ملک »
اين خاطر خطير چنين گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
نايد به کار هيچ مقر قمر مرا
با لشکر زمانه و با تيغ تيز دهر
دين و خرد بس است سپاه و سپر مرا
گر من اسير مال شوم همچو اين و آن
اندر شکم چه بايد زهره و جگر مرا
انديشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهيز و علم ريزد ازو برگ و بر مرا
گر بايدت همى که ببينى مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصيرت نگر مرا
منگر بدين ضعيف تنم زانکه در سخن
زين چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
هر چند مسکنم به زمين است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گيتى سراى رهگذران است اى پسر
زين بهتر است نيز يکى مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خداى
کرده است بى نياز در اين رهگذر مرا
شکر آن خداى را که سوى علم و دين خود
ره داد و سوى رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستى خاندان حق
چون آفتاب کرد چنين مشتهر مرا
وز ديدن و شنيدن دانش يله نکرد
چون دشمنان خويش به دل کور و کر مرا
گر من در اين سراى نبينم در آن سراى
امروز جاى خويش، چه بايد بصر مرا؟
اى ناکس و نفايه تن من در اين جهان
همسايه اى نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خويش گمان بردمت همى
جز تو نبود يار به بحر و به بر مرا
بر من تو کينه ور شدى و دام ساختى
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ايمن بيافتى
از مکر و غدر خويش گرفتى سخر مرا
گر رحمت خداى نبودى و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوى و جر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن منى
نيز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار تواى بى خرد جسد
ليکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
کار خر است سوى خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
من با تو اى جسد ننشينم در اين سراى
کايزد همى بخواند به جاى دگر مرا
آنجا هنر به کار و فضايل، نه خواب و خور
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
چون پيش من خلايق رفتند بى شمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزى به پر طاعت از اين گنبد بلند
بيرون پريده گير چون مرغ بپر مرا
هرکس همى حذر ز قضا و قدر کند
وين هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
ياد است اين سخن ز يکى نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخن گوى خود منم
از خويشتن چه بايد کردن حذر مرا؟
اى گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خويشتن ستور گمانى مبر مرا
قول رسول حق چو درختى است بارور
برگش تو را که گاو توئى و ثمر مرا
چون برگ خوار گشتى اگر گاو نيستي؟
انصاف ده، مگوى جفا و مخور مرا
اى آنکه دين تو بخريدم به جان خويش
از جور اين گروه خران بازخر مرا
دانم که نيست جز که به سوى تواى خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
گر جز رضاى توست غرض مر مرا ز عمر
بر چيزها مده به دو عالم ظفر مرا
واندر رضاى خويش تو، يارب، به دو جهان
از خاندان حق مکن زاستر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوى و زهد ورز
زيرا که نيست کار جز اين اى پسر مرا
گوئى که حجتى تو و نالى به راه من
از نال خشک خيره چه بندى کمر مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید