شماره ١١٥

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
نصيحت مى کنم بشنو بر آن باش
بدل گر مستمع بودى بجان باش
چو ملک فقر مى خواهى بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زمينى
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درين مرکز که هستى همچو پرگار
بسر بيرون بپاى اندر ميان باش
بهمت کش بلندى وصف داتست
سوى بام معالى نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلى کن
ز مردن بعد از آن ايمن چو جان باش
چو رفتى در رکاب او پياده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گويد چو سگ بر آستان باش
ميان مردم ار خواهى بزرگى
رها کن خرده گيرى خرده دان باش
ببد کردن بجاى دشمن اى دوست
اگرچه مى توانى ناتوان باش
بزر پاشيدن اندر پاى ياران
چودى گر چند بى برگى خزان باش
اگرچه نيستى زرگر چو خورشيد
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معنى چون صدف شو سينه پر در
وليکن همچو ماهى بى زبان باش
گر از ديو آمنى خواهى پرى وار
برو از ديده مردم نهان باش
چو سرمه تا بهر چشمى درآيى
برو روشن چو ميل سرمه دان باش
گر از منعم نيابى خشک نانى
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت يافتى بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
وليک از طبع دون مشنو که گويد
چو سگ بر هر درى از بهر نان باش
چو گشتى قابل منت بمعنى
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تيز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادى بود از غم برانديش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اينجا بدادن بذل کن سيم
چو زر آنجا از آتش بى زيان باش
نصيب هرکسى از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف اى سيف فرغانى ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روى نيکويان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نيست
حيات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را که از دنياست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از آب جوى مستغنى چو بحرى
بخاک خويش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادى چو تاريخ
بنام نيک اول چون نشان باش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید