شماره ١٠٢

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
طبيب جان بود آن دل که او را درد دين باشد
برو جان مهربان گردد چو او با تن بکين باشد
تن بى کار تو خاکست بى آب روان اى جان
دل بيمار تو مرده است چون بى درد دين باشد
تن زنده دلان چون جان وطن برآسمان سازد
وليکن مرده دل را جان چو گور اندر زمين باشد
مشو غافل ز مرگ جان چو نفست زندگى دارد
مباش از رستمى آمن چو خصم اندر کمين باشد
چو نفس گرگ طبعت را نخواهى آدمى کردن
تنت در زير پيراهن سگى بى پوستين باشد
بشهوت گر نيالايى چو مردان دامن جان را
سزد گر دست قدرت را (يد تو) آستين باشد
چو روز رفته گر يک شب هوا را از پس اندازى
دلت در کار جان خود چو ديده نقش بين باشد
عمل با علم مى بايد که گردد آدمى کامل
شکر با شهد مى بايد که خل اسکنجبين باشد
اگر حق اليقين خواهى برو از چرک هستيها
بآبى غسل ده جان را که از عين اليقين باشد
برو از نفس خود برخيز تا با دوست بنشينى
کسى کز باطلى برخاست با حق همنشين باشد
رفيق کوترا از حق بخود مشغول ميدارد
چو شيطان آن رفيق تو ترا بئس القرين باشد
جز آن محبوب جان پرور چو کس را سر فر و نارى
فرود از پايه خود دان اگر خلد برين باشد
بخرقه مرد بى معنى نگردد از جوانمردان
نه همچون اسب گردد خرگوش بر پشت زين باشد
اگر تو راه حق رفتى بسنتهاى پيغمبر
احاديث تو چون قرآن هدى للمتقين باشد
ازين سان سيف فرغانى سخن گو تا که اشعارت
بسان ذکر معشوقان انيس العاشقين باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید