شماره ٩٢

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسى محنت خدمت نکشد همچو اياز
مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
هرکه مانند خضر آب حيات دين يافت
بهر دنيا بر او نيست سکندر محسود
اى (که) بر خلق حقت دست و ولايت دادست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنه خويش زدى اى ظالم
که بظلم از دل درويش برآوردى دود
گرچه دارى رخ چون آتش و اندام چو آب
زير اين خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر بنمرود رسيدى و گذشت
من همى گويمت از پشه بترس اى نمرود
ز بر و زير مکن کار جهانى چون عاد
که بيک صيحه شوى زير و زبر همچو ثمود
تا گريبان تو از دست اجل بستانند
اى که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پيش ازين بى دگران با تو بسى بود جهان
پس ازين با دگران بى تو بسى خواهد بود
گر چه عمر تو درازست، چو روزى چندست
هم بآخر رسد آن چيز که باشد معدود
ورچه خوش نايدت از دنيى فانى رفتن
نه تويى باقى (و) خالد نه جهان جاى خلود
نرم بالاى زمين رو که بزير خاکست
سرو سيمين قد و رو و گل رنگين خدود
اين زر سرخ که روى تو ز عشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سيم اندوذ
عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زيان!
دگرى بعد تو زآن مايه کند، اينت سود!
رو هوا گير چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درين خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بذ بجزاى عمل خود برسيد
خار مى کاشت از آن گل نتوانست درود
نيک بختان را مقصود رضاى حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم دارى با خلق کرم کن زيرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»
سيف فرغانى در وعظ چو سعدى زين سان
سخنى گفت و بود دولت آنکس که شنود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید