شماره ٨٧

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز تو هم خرقه هم سجاده تو بى نماز
در حقيقت بر من و تو اسم درويشى مجاز
در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
يافته شيخ تو از پيران نابالغ جواز
چون برنگى قانعى از فقر اهل الله را
بوى سير آيد مدام از دلق تو همچون پياز
از حرام ار خاک باشد آستين پر مى کنى
وز گل ره مى کنى دايم بدامن احتراز
از فضوليها که مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستين دارى دراز
بى طهارت زالتفات غير اگر طاعت کنى
هم حدث اندر وضو هم سهو دارى در نماز
گر ندانى سر درويشى و گويى فقر چيست
آنکه در عالم بحق از خلق باشى بى نياز
از توکلنا على الله نقش کن بر وى اگر
جامه دينت خوهد از رنگ درويشى طراز
اى بدين لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوى تن را چو روغن مى گداز
در ره معنى نکو کن جان خود زيرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
از پى رزقى که لابد چون اجل خواهد رسيد
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقى مهره باز
از اصول دين برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حيلت پرده ساز
خاک خواهى گشت و دارى بادى اندر سر ز کبر
آب نى در رو و دارى آتشى در جاى راز
چون ببينى سيم و زر رويت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگيرى همچو گاز
چون تو دايم کار دين از بهر دنيا مى کنى
در يمن ترکى همى گويى و تازى در طراز
تا زخود بيرون نيايى ره نيابى در حرم
ور چه همچو کعبه باشى سال و مه اندر حجاز
تا بدست نيستى بر خود در هستى نبست
هيچ نشنودم که اين در بر کسى کردند باز
گر کمال نفس خواهى جمع بايد مر ترا
ديده توحيد يکسان بين و علم امتياز
ور همى خواهى که فردا پايگاهى باشدت
ترک سر گير و قدم از ره مگير امروز باز
ور شبى خواهى که بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بى نوايى برگ بى برگى بساز
سيف فرغانى تو هتک سر مردم مى کنى
رو بمکتب شو که طفلي، با تو نتوان گفت راز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید