شماره ٨١

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نيستش از نيش هجر يار انگشت
اگر چه زد مگس هجر نيش آخر کار
زديم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست مى ندهد لعل او، از آن حسرت
همى مکيم چو طفلان شيرخوار انگشت
بجستن گل وصلش شدست پاى دلم
بناخن غم او خسته چون زخار انگشت
شدست در خم گيسوش بى قرار دلم
چو وقت چنگ زدن در ميان تار انگشت
هزار بار ترا گفتم اى ملامت گر
خطش نظر کن و بر حرف خويش دار انگشت
خطى که گويى مشاطه چمن گل را
بمشک حل شده ماليد بر عذار انگشت
درين صحيفه بجز حرف عشق بى معنيست
چو دست يابى ازين حرف برمدار انگشت
ببين که دست دلم را چگونه در غم او
ز نيش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خار غصه فرو برد سر بپاى دلم
اگر خوهى که بدستت رسد بيار انگشت
بحسن و لطف چو او در زمانه بى مثل است
بدين گواهى در حق او برآر انگشت
بپاى خود بسر گنج وصل او نرسى
وگر بحيله شوى جمله تن چو مار انگشت
ايا ز قهر تو در پنجه غمت شمشير
ايا ز جور تو بر دست روزگار انگشت
چه يوسفى تو که از دست تو عزيزان چون
زنان مصر بريدند زار زار انگشت
ز درد و حسرت عمرى که بى تو رفت از دست
گزم بناب ندامت هزار بار انگشت
بوقت تنگى هجرت چو پاى دلها را
همى در آيد در سنگ اضطرار انگشت
کنند دست دعا سوى آفتاب رخت
چنانکه سوى مه عيد روزه دار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حديث ما و غمت قصه شتربانست
شتر رميده و پيچيده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسه ليس خوان وصال
شدست دست اميد مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلواى وصل خواهم يافت
وگر بليسم روزى هزار بار انگشت
منم که داشته ام همچو دست محتاجان
ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت
بپاى وهم بپيمودم اين قدر باشد
از آستان تو تا آسمان چهار انگشت
گداى کوى تو کو نان دهد سلاطين را
نکرد در نمک شاه و شهريار انگشت
دلى که مهر تو همچون نگين نداشت، درو
غم تو راست نيايد چو در سوار انگشت
مرا مربى عشقت بدل اشارت کرد
که اى ز دست هنر کرده آشکار انگشت
جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد
مزن درو و نگه دار زينهار انگشت
برو ز بهر زر اين شعر را ز دست مده
که همچو ناخن افتاده نيست خوار انگشت
اگر چه کار براى زر است نفروشد
بصدهزار درم مرد پيشه کار انگشت
رديف دست بزرگان بگفته اند اشعار
بود هر آينه مردست را بکار انگشت
چو وصف حسن تو دارد بدين قصيده سزد
که دست را نکند بيش اعتبار انگشت
اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند
ولکن از همه تن هست در شمار انگشت
مرا خود از گل ناخن همى شود معلوم
که دست همچو درختست و شاخسار انگشت
چو دست بردم از سروران شعر بنظم
روا بود که بمانم بيادگار انگشت
چو در جهان سخن خاتم الولايه شدم
از آن ز جمله تن کردم اختيار انگشت
سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد
از آن درون مرا کرد خار خار انگشت
چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطى
سياه کرد از آن چند نامه وار انگشت
سيه گريست که بر پشت زرده قلمست
ز بهر روى سپيد ورق سوار انگشت
بزور بازوى شعراز کسى نترسم ازآنک
مرا چو پنجه شير است استوار انگشت
سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم
چو پاى طبع مرا هست دستيار انگشت
چو اين قصيده برآمد ز دست طبع مرا
گرفت رنگ بحناى افتخار انگشت
کنون چو سنگ محک نزد صيرفى خرد
زر سخن را پيدا کند عيار انگشت
ز دست طبعم چون خاتم سليمانى
ميان اهل جهان يافت اشتهار انگشت
قلم عصاى کليم ار بود سزد که مرا
درين سخن يد بيضاست اى نگار انگشت
قلم چو وصف تو تحرير کرد گوهر زاد
مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت
ز بهر آنکه کنم خاک پاى تو بر سر
دلم بدست طلب داد بى شمار انگشت
يکان يکان همه چون خاتم اند گوهردار
که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت
گرش بدست قبول آب تربيت دادى
چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت
اگر تو فهم کنى مر ترا اشارت کرد
بدست رمز ازين بحر و کان يسار انگشت(؟)
که بهر دفع غم اين شعر را بخوان يعنى
چو غصه رد کنى از دل بکار دار انگشت
بدولت تو بياراست سيف فرغانى
بسان خاتم ازين در شاهوار انگشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید