شماره ٨٠

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل بنه سر و مکش از کوى يار پاى
بيرون ز کوى دوست منه زينهار پاى
گر دولتست در سرت امروز وامگير
از تيغ دوست گردن و از بند يار پاى
تا آن زمان که دست دهد شاديى ترا
با غصه سر درآور و با غم بدار پاى
بنشين، زآستانه او برمگير سر
برخيز، ليکن از در او برمدار پاى
سربالجام عشق درآور که در مسير
بى ضبط مى نهد شتر بى مهار پاى
گر عشق حکم کرد بآتش درآردست
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پاى
سوداى عشق در سر هرکس که خانه کرد
بيرون نهاد از دل او اختيار پاى
چون تو مقيم دايره عشق او شدى
در مرکز ثبات بنه استوار پاى
ور نقطه سر از الف تن جدا شود
بيرون منه ز دايره پرگاروار پاى
يارى گزيده ام که نهد پيش روى او
مه بر سر بساط ادب شرمسار پاى
از بس که گشت گرد سر زلف او شدست
انديشه را چو دست عروس از نگار پاى
وز بحر عشق او که ندارد کرانه يى
آن برد سر که باز کشيد از کنار پاى
مانند سايه اين مه خورشيد روى را
در پى بسى دويدم و کردم فگار پاى
گفتم که پاى بر سر (من) نه، بطنز گفت
هرچند سر عزيز بود نيست خوار پاى
کار تو نيست عشق، برو زو بدار دست
بنشين بگوشه يى و بدامن درآر پاى
با دست برد عشق نماند بجاى سر
بر تيزناى تيغ نگيرد قرار پاى
اى دلبرى که حسن تو چون آفتاب، دست
بر روى آسمان نهد از افتخار پاى
چون بر خط تو نيست نباشد عزيز سر
چون در ره تو نيست نيايد بکار پاى
در محفلى که دست تو بوسند عاشقان
نوبت چون آن بنده بود پيش دار پاى
تا چون رکاب پا بنهى در دهان مرا
من دست در عنان تو گويم بيار پاى
دست اميد در تو زدم از براى آنک
باشد که بر سرم ننهد روزگار پاى
بنگر که تا بدامن گل در زدست دست
چون بر بساط سبزه نهادست خار پاى
در سايه عنايت تو ذره از شرف
بر روى آفتاب نهد ابروار پاى
خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو
کندر نگار سبزه گرفتش بهار پاى
بيهوده سرکشى چه کند سرو گو بيا
پيش قد تو از گل خجلت برآر پاى
بر هر دلى که کژدم عشق تو نيش زد
از سينه ساخت در طلبت همچو مار پاى
از خاک کوى تو نکند ذره يى بدست
آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پاى
سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا
چون دامن تو بوسه دهد يک دو بار پاى
رويم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو
قوت گرفت غصه چو از جوچهار پاى
من آب روى يابم اگر تو بپرسشى
رنجه کنى ز بهر من سوگوار پاى
زآن دم که دست يافت غم عشق بر دلم
اى جان ز عشق تو چو ز تن زير بار پاى
شادى نمى نهد قدم اندر دلم چنانک
در ملک غير مردم پرهيزکار پاى
اى گل، بسى دريده زرشک تو پيرهن
عشق از چو من گدا که ندارم ازار پاى
تا برگ هستيم بتمامى نخورد دست
نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پاى
با آتش هواى تو چون باد تر نگشت
جوياى در وصل ترا از بحار پاى
بى گلستان روى تو در بوستان خلد
دستم ز گل برنج بود چون زخار پاى
خار از زمين چو سبزه برآيد اگر نهى
بر خاک راه اى صنم گل عذار پاى
اى سامرى سحر سخن، گر تو مى نهى
در کوى عشق او ز سر اضطرار پاى
بر طور شوق او ز سر درد مى نهند
هر دم هزار عاشق موسى شعار پاى
از خود پياده شو چو بر او روى ازآنک
ننهند بر بساط سلاطين سوار پاى
خود را مدار خسته بهنگام کار دست
سگ را مدار بسته بوقت شکار پاى
بستان دولت تو نه جاييست کز علو
در وى نهد مسافر ليل و نهار پاى
مفتاح فتح خواهى در دست خود، چو سگ
بر آستانه نه سر و بيرون گذار پاى
عارست مدح مردم و ننگست نامشان
يک ره بمال بر سر اين ننگ و عار پاى
زآن روضه غافلى که ترا دست آرزو
بستست چون بهيمه درين مرغزار پاى
اى شمع مى خوهم که ببينم شبى ترا
چون شمعدان گرفته من اندر کنار پاى
از بهر آنکه نام تو گويند بر سرم
اى کاش بودمى همه تن چون منار پاى
مجروح کرد بر سر کوى اميد وصل
اين دست مطلق تو مرا زانتظار پاى
شعرى چنين کمال سماعيل گفته است
کاى دل چو نيست صبر ترا برقرار پاى
وز بعد آن بغير صف اندر نماز عيد
کس هيچ جا نديد چنين بر قطار پاى
با او چو در سخن نتوان کرد همسرى
کوتاه کرد بنده بدين اعتبار پاى
گفتم اگرچه نيست هنر زين قبيل شعر
کردم و گرچه نيست ادب آشکار پاى
سر در ره تو باخته بودم بدست شوق
عيبم مکن اگر دهمت ياذگار پاى
شعرم روان شدست و بخدمت نمى رسد
با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پاى
کردم نثار اين در ناسفته بر سرت
بر چين بدست لطف (و) منه بر نثار پاى
در شاه راه نظم حقايق بطبع خويش
من گام مى زنم تو برو مى شمار پاى
در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد
زين پيش عقل را نکند هيچ کار پاى
اى گل يقين شناس که ننهد بهيچ وقت
در گلستان وصف تو (چون) من هزار پاى
گردست رد برو ننهى از سر ملال
در جمله گوشه يى برود اين هزار پاى
بر گوشه بساط بقا ماند تا بحشر
نام ترا ازين سخن پايدار پاى
چون ساق لکلکست دراز اين قصيده سيف
همچون عقاب جمع کن اندر مطار پاى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید