شماره ٧٤

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
حسن هرجا که در جهان برود
عشق در پى چوبى دلان برود
حسن هرجا بدلستانى رفت
عشق بر کف نهاده جان برود
حسن ليلى صفت چو حکمى کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پى حسن دلربا هر روز
عشق بى بال جان فشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کنى
مهر و مه چون ورق در آن برود
هرچه در مکتب خبر علم است
جمله بر تخته عيان برود
نقطه عشق اگر پذيرد بسط
بت بمسجد فغان کنان برود
عشق خورشيد و بود ما سايه است
هرکجا اين بيايد آن برود
سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگويم مرا زبان برود
ره نورد بيان چو سر بکشد
ترسم از دست من عنان برود
بسخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود
بر من اين داغ از آتش عشقست
که بآب از من اين نشان برود
دل که فرمانش بر جهان برود
کرد حکمى که جان بر آن برود
گرد ميدان انفس و آفاق
همچو گويى بسر دوان برود
از نشانهاى او دلست آگاه
هرکجا دل دهد نشان برود
طالب دوست در پى رنگى
راست چون سگ ببوى نان برود
مرکب شوق را چو بستى نعل
برکند ميخ و آنچنان برود
که تو (تا) از مکان شوى بيرون
او بسرحد لامکان برود
بر براق طلب چو بنشينى
با تو مطلوب هم عنان برود
از زمين خودى چو برخيزى
در رکاب تو آسمان برود
آن زمان در کنار وصل آيى
که تويى تو از ميان برود
آفتابى که عرش ذره اوست
در دل تنگت آن زمان برود
اين ره کعبه نيست کندروى
کس بيارى کاروان برود
مرد بازاد ناتوانى خويش
تا بجايى که مى توان برود
هرکه در سر هواى او دارد
پايش ار بشکنى بجان برود
طلبى ميکند و گر نرسد
مقبل آنکس که اندر آن برود
پاى اگر زآستان درون بنهد
همچنين سر بر آستان برود
هم درين درد جان بدوست دهد
هم درين کار از جهان برود
مرد اين ره ز چشم نامحرم
روى پوشيده چون زنان برود
سيف فرغانى آن رود اين راه
کآشکار آيذ و نهان برود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید