شماره ٤٥

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
زهى ز طره تو آفتاب در سايه
بپيش پرتو روى تو ماه و خور سايه
هواى عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون در سايه
بنزد عقل چو خورشيد روشنست که نيست
کسى بقامت و بالاى تو مگر سايه
چو سايه بر من بى نور افگنى گويند
که آفتاب فگندست سايه بر سايه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمين نفتد بعد ازين دگر سايه
چو تاب مهر تو چون ريسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پاى تا بسر سايه
ز تاب و پرتو رويت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سايه
چو خواست کز من شيرين سخن برآرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سايه
چه گرد نان که کله زير پايت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سايه
ز بهر آنکه نهى پاى بر گهر در راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سايه
ز روز اول هستند روشن و تاريک
ز روى و موى تو گر آفتاب و گر سايه
باعتدال شود چون هواى فصل ربيع
اگر بيفگنى از لطف بر سقر سايه
تو آفتاب جمالى و لطف تو چون ابر
که او دريغ ندارد ز خشک و تر سايه
تو آفتاب زمينى و گر خوهى ندهد
بآسمان و بماه از تو زيب و فر سايه
ز پرتو تو چو خورشيد ذره را باشد
مدام در شب تاريک جلوه گر سايه
ز تاب مهر تو در روى ذرهاى حقير
چو آفتاب کند بعد ازين نظر سايه
رقيب آمد و افگند سايه بر سر تو
تو آفتاب رخى دور کن ز سر سايه
که ماه روشن بر آسمان گرفته شود
زمين تيره چو افگند بر قمر سايه
مفر من در تست آنچنانک مردم را
در آفتاب تموزى بود مفر سايه
چو من بپاى طلب گرد کوى عشق بسى
بجست و جوى تو مى گشت دربدر سايه
چو يافت بوى تو در خانهاى درويشان
دگر نمى رود از خانها بدر سايه
از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد
مراست ز ابر وصال تو منتظر سايه
دلم ز ديدن غير تو کور شد چو فگند
مرا غشاوه عشق تو بر بصر سايه
تو ساکنى و من اندر پى تو سرگردان
بلى درخت مقيمست و در سفر سايه
ز نور مهر تو بى بهره بود دل زآن سانک
ز تاب طلعت خورشيد بى خبر سايه
بزير سايه زلفت مقام ساخت کنون
چنانکه زير درختان کند مقر سايه
ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهى
برو ببار که نگريزد از مطر سايه
تو در گشاده اى و من چو حلقه مانده برون
از آنکه نبود چون باد پرده در سايه
نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند
بآفتاب نظر از شکاف در سايه
مکن تواضع با عاشقان خود زنهار
ايا ز طره تو آفتاب در سايه
چو آفتاب نمايد بسوى پستى ميل
کند بلندى با اصل خويشتن هر سايه
اگر تو تيغ زنى با مه ستاره حشم
چو آفتاب ز ذره کند حشر سايه
سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سيم
که تا فتد ز تو بر روى سيم و زر سايه
بقدر خويش کند هرکسى ترا خدمت
ز برگ ميوه طمع نيست وزز هر سايه
در آفرينش هر عين را جدا اثرى است
چو آفتاب نديدى همى نگر سايه
فشاند ميوه تر شاخ بارور در باغ
فگند بر سر ره بيد بى هنر سايه
چو بر درت من بى برگ سايه يى گردم
وگر چه نيست مراد کس از شجر سايه
قبول کن ز من اين بيتها که نزد کرام
بجاى بربود از بيد بى ثمر سايه
بنور ماه جمالت چو پرتو خورشيد
بشرق و غرب رسد از من اين قدر سايه
نخواستم که رسد تيغ آفتاب بتو
بپيش ماه رخت ساختم سپر سايه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید