شماره ٢٤

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
ما را ببوسه چون بگرفتيم در برش
آب حيات داد لب همچو شکرش
گرديم هر دو مست شراب نياز و ناز
او دست در بر من و من دست در برش
در وصف او اگر چه اشارات کرده اند
ما وصف مى کنيم بقانون ديگرش
بسيار خلق چون شکر و عود سوختند
زآن روى همچو آتش و خط چو عنبرش
بفروخت در زجاجه تاريک کاينات
مصباح نور اشعه خورشيد منظرش
بر لشکر نجوم کشد آفتاب تيغ
در سايه حمايت روى منورش
سلطان حسن او و يکى از سپاه اوست
اين مه که مفردات نجومند لشکرش
طاوس حسنش ار بگشايد جناح خويش
جبريل آشيانه کند زير شهپرش
آرايش عروس جمالش مکن که نيست
با آن کمال حسن نيازى بزيورش
خورشيد کيميايى گر خاک زر کند
با صنعتى چنين عرض اوست جوهرش
دل سست گشت آينه سخت روى را
هرگه که داشت روى خود اندر برابرش
هرکو چو من بوصف جمالش خطى نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روى دفترش
آب حيات يافت خضروار بى خلاف
لب تشنه يى که مى طلبد چون سکندرش
آن را که آبخور مى عشقست حاصلست
بر هر کنار جوى لب حوض کوثرش
صافى درون چو شيشه و روشن شود چو مى
هرکو شراب عشق درآمد بساغرش
آن دلبرى که جمله جمالست نعت او
نام آوريست کاسم جميل است مصدرش
در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
هر در که يافت گوش ز لعل سخن ورش
رو مستقيم باش اگر خوض مى کنى
در بحر عشق او که صراطست معبرش
بى داروى طبيب غم او بسى بمرد
بيمار دل که هست امانى مزورش
هر ذره يى که از پى خورشيد روى او
يکشب بروز کرد مهى گشت اخترش
بر فرق خويش تاج حيات ابد نهاد
آنکس که بازيافت بسر نيش خنجرش
وآن را که نور عشق ازل پيش رو نبود
ننموده ره بشمع هدايت پيمبرش
اى دلبرى که هر که ترا خواست، وصل تو
جز در فراق خويش نگردد ميسرش
نبود بهيچ باغ چو تو سرو ميوه دار
باغ ار بهشت باشد و رضوان (کديورش)
نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
آن معدن جمال که هستى تو گوهرش
فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
مرده سرى برآورد از خاک محشرش
در بوته جحيم گدازند هرکرا
بى سکه غم تو بود جان چون زرش
پيوستگان عشق تو از خود بريده اند
آن کو خليل تست چه نسبت بآزرش
گر باد خاک کوى تو سوى چمن برد
بينند نور باصره در چشم عبهرش
جان چون بتو رسيد تن اينجا چه ميکند
زآنجا که لطف تست ازينجا برون برش
عيسى خود ار بجنت مأويست کى سزد
کندر ظلال سدره و طوبى بود خرش
آن سرورى که چون کمر کوه و طرف کان
ترصيع کرده اند جواهر در افسرش
گر بندگى تو دهذش دست و، روى خود
بر خاک پاى تو ننهد، خاک بر سرش
عشقت چو در حريم دلى پاى در نهاد
گشتند سرکشان طبيعت مسخرش
بت را نمازگاه عبادت مقام داد
بانگ نماز و هيبت الله اکبرش
دل مجمريست آتش اندوه عشق را
تا کرده اى بعود محبت معطرش
عاشق که آبخورده عشقست خاک او
کانون شوق بوده دل همچو مجمرش
گر چه کمال يافت کجا منقطع شود
نسبت ازين جناب و تعلق ازين درش
عيسى اگر چه رتبت روح اللهى بيافت
حق کى بريد نسبت او را ز مادرش
از بهر اين غزل که بوصف تو گفته شد
گر چه قول زور ندارند باورش
در بزم خويش زخمه ز اظفار حور کرد
ناهيد رود ساز بر او تار مزهرش
گر مطرب اين ترانه سرايد حزين بود
چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش
بلبل چو پيش برگ گل خود نوا برد
طوطى خجل بماند ز سجع مکررش
در موسم بهار روا کى بود که زاغ
با عندليب دم زند از صوت منکرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید