شماره ٢١

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى که در صورت خوب تو جمال معنيست
قبله روح از آن روى کنم کان اوليست
هرکرا قالب دل جان نپذيرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بى معنيست
ره نماينده هميشه بظلال عشق است
ماه روى تو که يک لمعه او نور هديست
علما کاتب ديوان تواند الا آنک
سخن عشق نويسد قلم او اعليست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامى نيست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوى توند
اگر الفاظ مديح است و گر حرف هجيست
نقطهايى که برين لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنى شان همه را اصل يکيست
حرفها جمله زبانهاى معانى دارند
حکمت ما همه از منطق ايشان امليست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزير سر بيست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سير آمد
عافيت يافت مريضى که طبيبش عيسيست
نفس مأموم دلى دان که امامش عشقست
گرگ راعيست در آن گله که چوپان موسيست
ديده در روضه عقبى بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنييست
نزد ارباب بصيرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غير تو او را نظريست
اى که طاعت نکنى خاص براى منعم
از نعيم دو جهان هرچه خورى جمله ربيست
نزد عشاق تو گويست و زدن را شايد
هرچه در عرصه ميدان على تابثريست
از على وزثرى بگذر اگر مرد رهى
کم حاجى چه زنى چون متوجه بمنيست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه يکى منزل حجاج عليست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضى حقيقت سخن او دعويست
هرچه در قيد خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهى آن تقويست
غم دينار ندارند که درويشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنيست
چون ترازو ز پى عدل درين کار آنست
که بجز راستى او را چو الف چيزى نيست
راستى را چو الف هيچ ندارى زين ذوق
گر ترا مکنت شين است و ترا ثروت تيست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخى ز پى استنجيست
نزد عاشق گل اين خاک نمازى نبود
که نجس کرده پرويز و قباد و کسريست
تا تويى زنده مسلمان نشوى رو خود را
بکش اى خواجه که در مذهب عشق اين فتويست
زنده جانى که بشمشير غمش خود را کشت
بحيات ابدى مژده ور بويحيست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبريست
هاى هو نون انانيت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه اين جاى مريست
در سواد بشرى کشف چنين ظلمت را
چاره از نور بياضى است که در ديده هيست
مرد ره را ز پى تازگى عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسى روز بليست
در ره عشق اگر پى رو عقل خويشى
رو که تو چشم ندارى و دليلت اعميست
بر سر آن ره نارفته که مى بايد رفت
خيز و غافل منشين بر قدم صدق بايست
سر درين ره نه و مى رو که برفتن ز همه
ببرى دست که پاى تو دو و راه يکيست
رو که در باديه عشق نشيد سخنم
اى گران بار شتر سير ترا همچو حديست
من نويسنده و گوينده نيم چون دگران
سخنم داعى عشق و قلمم حرف نديست
سخنم نيست ز قانون محبت بيرون
وين اشارات ترا از مرض روح شفيست
چون درين کار برآورد دمي، زن مردست
چون درين راه ندارد قدمي، مرد زنيست
از سر صدق برو پاى طلب در ره نه
گرچه يابنده جانان کم و جوينده بسيست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرين شغل رهى را قلم استيفيست
در چنين ملک که تيغ همه در وى کندست
پادشاهم که بشمشير خودم استيليست
سيف فرغانى اگر در طلبش جد نکنى
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید