شماره ١٩

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى زبده جهان ز جهان نازنين تويى
واندر خور ثناى جهان آفرين تويى
در پاى تو فشانم اگر دست رس بود
اين نازديده جان که چو جان نازنين تويى
از پشت آسمانت ملک مى کند خطاب
کاى به ز روى مه مه روى زمين تويى
تو برترى ز وصف و نهاذن نمى توان
حدى درو که گفت توان اين چنين تويى
بحريست نعت تو و درو خوض مشکل است
زيرا که گوهر صدف ما وطين تويى
قدرت که پاى جمله اشيا بدست اوست
گويى يدالله است و ورا آستين تويى
اى مسندت بلند شده در مقام قرب
بنگر بزير دست که بالانشين تويى
عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط
اشيا نفوس خاتم وزيشان نگين تويى
هر رطب ويابسى که رقم دارد از وجود
در خويشتن طلب که کتاب المبين تويى
شد رتبت تو بيشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چوياواپسين تويى
زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است
ما تشنه ايم و چشمه ماء معين تويى
بر روى چرخ ديده اى اى جان هلال و بدر
در عشق و حسن آن منم اى جان و اين تويى
اى زلف يار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، که حبل المتين تويى
ما جمله دل بمهر تو اسپرده ايم از آنک
دلها خزانه ملک است و امين تويى
بر ما بنور لامع اسلام روشنست
کاى عشق يار غير تو کفرست و دين تويى
علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح
ليک آفتاب مشرق حق اليقين تويى
يارم صريح گفت اگر چند اين زمان
چون عقل در بزرگى ما خرده بين تويى
تا تو تويى ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمين تويى
خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد
بر ريسمان مبند که در ثمين تويى
اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود
نعم الرفيق جز من و بئس القرين تويى
با مرد درد عشق کسى را چه نسبتست
او رشح کوثر ست ونم پارگين تويى
اى زآب چشم شسته بسى آستان دوست
مسکين ز خاک درگه او بوسه چين تويى
وقتست اگر شوى چو زليخا بوصل شاد
يعقوب وار در غم يوسف حزين تويى
با شعر همچو شهد ازين پس بباغ وصل
بر گل نشين که نحل چنين انگبين تويى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید