شماره ١٨

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز بازار جهان حاصل تو گفتارى
عمر تو موسم کارست و جهان بازارى
اندرآن روز که کردار نکو سود کند
نکند فايده گر خرج کنى گفتارى
همچو بلبل که برافراز گلى بنشيند
چند گفتى سخن و هيچ نکردى کارى
ظاهر آنست که بى زاد و تهى دست رود
گر ازين مزرعه کس پر نکند انبارى
زر طاعت زن و اخلاص عيار آن ساز
خواجه تا سود کنى بر درمى دينارى
هرچه گويى بجز از ذکر همه بيهوده است
سخن بيهده زهرست و زبانت مارى
شعر نيکو که خموشيست از آن نيکوتر
اگرت دست دهد نيز مگو بسيارى
راست چون واعظ نان جوى بدين شاد مشو
که سخن گويى و جهال بگويند آرى
از ثناى امرا نيک نگهدار زبان
گرچه رنگين سخنى نقش مکن ديوارى
مدح اين قوم دل روشن تو تيره کند
همچو رو را کلف و آينه را زنگارى
آن جماعت که سخن از پى ايشان گفتند
راست چون ناميه بستند گلى بر خارى
از چنين مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بيماري؟
شاعر از خرمن اين قوم بکاهى نرسد
گر ازين نقد بيک جو بدهد خروارى
شاعرى چيست که آزاده از آن گيرد نام
ننگ خلقى گر ازين نام ندارى عارى
گربه زاهدى و حيله کنى چون روباه
تا سگ نفس تو زهرى بخورد يا مارى
پيل را خر شمر آنگه که کشد بار کسى
شير را سگ شمر آنگه که خورد مردارى
بهر مخدوم مجازى دل و دين ترک کنى
تا ترا دست دهد پايه خدمتکارى
هردم از سفره انعام خداوند کريم
خورده صد نعمت و يک شکر نگفته بارى
نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزيرى بود و مير چوده سالارى
ظالمى را که همه ساله بود کارش فسق
بطمع نام منه عادل نيکوکارى
نيت طاعت او هست ترا معصيتى
کمر خدمت او هست ترا زنارى
هر کرا زين امرا مدح کنى ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثارى
کژروى پيشه کنى جمله ترا يار شوند
ور ره راست روى هيچ نيابى يارى
کله مدح تو بر فرق چنين تاجوران
راست چون بر سر انگشت بود دستارى
صورت جان تو در چشم دل معنى دار
زشت گردد بنکو گفتن بدکردارى
اسدالمعر که خوانى تو کسى را که بود
روبه حيله گرى يا سگ مردم خوارى
و گرت دست قريحت در انشا کوبد
مدح اين طايفه بگذار و غزل گوبارى
شعر نيکو را چون نقطه دلى بايد جمع
همچو خط را قلم و دايره را پرگارى
سيف فرغانى اگر چند درين دور ترا
بلبل روح حزينست چو بو تيمارى
نه ترا هيچ کسى جز غم جان دلجويى
نه ترا هيچ کسى جز دل تو غمخوارى
گر چه کس نيست ز تو شاد برو شادى کن
همچو غم گر نرسانى بدلى آزارى
شکر منعم بدعاى سحرى کن نه بمدح
کندرين عهد ترا نيست جز او دلدارى
صورتند اين امرا جمله ز معنى خالى
اوست چون در نگرى صورت معنى دارى
چون ازين شيوه سخن طبع تو فصلى پرداخت
بعد ازين بر در اين باب بزن مسمارى
بسخن گفتن بيهوده بپايان شد عمر
صرف کن باقى ايام باستغفارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید