داستان هارون الرشيد با موى تراش

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
دور خلافت چو به هارون رسيد
رايت عباس به گردون رسيد
نيم شبى پشت به همخوابه کرد
روى در آسايش گرمابه کرد
موى تراشى که سرش ميسترد
موى به مويش به غمى ميسپرد
کاى شده آگاه ز استاديم
خاص کن امروز به داماديم
خطبه تزويج پراکنده کن
دختر خود نامزد بنده کن
طبع خليفه قدرى گرم گشت
باز پذيرنده آزرم گشت
گفت حرارت جگرش تافتست
وحشتى از دهشت من يافتست
بيخوديش کرد چنين يافه گوى
ورنه نکردى ز من اين جستجوى
روز دگر نيکترش آزمود
بر درم قلب همان سکه بود
تجربتش کرد چنين چند بار
قاعده مرد نگشت از قرار
کار چو بى رونقى از نور برد
قصه به دستورى دستور برد
کز قلم موى تراشى درست
بر سرم اين آمد و اين سر به تست
منصب دامادى من بايدش
ترک ادب بين که چه فرمايدش
هرگه کايد چو قضا بر سرم
سنگ دراندازد در گوهرم
در دهنش خنجر و در دست تيغ
سر به دو شمشير سپارم دريغ
گفت وزير ايمنى از راى او
بر سر گنجست مگر پاى او
چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد
گو ز قدمگاه نخستين بگرد
گر بچخد گردن گرابزن
ورنه قدمگاه نخستين بکن
مير مطيع از سر طوعى که بود
جاى بدل کرد به نوعى که بود
چون قدم از منزل اول بريد
گونه حلاق دگرگونه ديد
کم سخنى ديد دهن دوخته
چشم و زبانى ادب آموخته
تا قدمش بر سر گنجينه بود
صورت شاهيش در آيينه بود
چون قدم از گنج تهى ساز کرد
کلبه حلاقى خود باز کرد
زود قدمگاهش بشکافتند
گنج به زير قدمش يافتند
هرکه قدم بر سر گنجى نهاد
چون به سخن آمد گنجى گشاد
گنج نظامى که طلسم افکنست
سينه صافى و دل روشنست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید