مقالت دهم در نمودار آخرالزمان

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
اى فلک آهسته تر اين دور چند
وى ز مى آسوده تر اينجور چند
از پس هر شامگهى چاشتيست
آخر برداشت فرو داشتيست
در طبقات زمى افکنده بيم
زلزله الساعه شئى عظيم
شيفتن خاک سياست نمود
حلقه زنجير فلک را بسود
باد تن شيفته درهم شکست
شيفته زنجير فراهم گسست
با که گرو بست زمين کز ميان
باز گشايد کمر آسمان
شام ز رنگ و سحر از بوى رست
چرخ ز چوگان ز مى از گوى رست
خاک در چرخ برين ميزند
چرخ ميان بسته کمين ميزند
حادثه چرخ کمين برگشاد
يک به يک اندام زمين برگشاد
پير فلک خرقه بخواهد دريد
مهره گل رشته بخواهد بريد
چرخ به زير آيد و يکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمى از مکر تو ايمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفى خاک را
مار صفت شد فلک حلقه وار
خاک خورد مار سرانجام کار
اى جگر خاک به خون از شما
کيست در اين خاک برون از شما
خاک در اين خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانيد کمين ساختن
اين گل ازين خم به در انداختن
دامن ازين خنبره دودناک
پاک بشوئيد به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشيد
خط خرابى به جهان درکشيد
بر سر خاک از فلک تيز گشت
واقعه تيز بخواهد گذشت
تعبيه اى را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وينجهش امروز درينخاک هست
دشمن تست اين صدف مشک رنگ
ديده پر از گوهر و دل پر نهنگ
اين نه صدف گوهر دريائيست
وين نه گهر معدن بينائيست
هر که در او ديد دماغش فسرد
ديده چو افعى به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هيچ نيست
ديده هزارست و بصر هيچ نيست
راه عدم را نپسنديده اى
زانکه به چشم دگران ديده اى
پايت را درد سرى ميرسان
ره نتوان رفت به پاى کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازين کوى در
بر نتوان کردن ازين بام سر
باش درين خانه زندانيان
روزن و دربسته چو بحرانيان
چند حديث فلک و ياد او
خاک تهى بر سر پر باد او
از فلک و راه مجره اش مرنج
کاهکشى را به يکى جومسنج
بر پر از اين گنبد دولاب رنگ
تا رهى از گردش پرگار تنگ
وهم که باريکترين رشته ايست
زين ره باريک خجل گشته ايست
عاجزى و هم خجل روى بين
موى به موى اين ره چون موى بين
بر سر موئى سر موئى مگير
ورنه برون آى چو موى از خمير
چون به ازين مايه به دست آورى
بد بود اينجا که نشست آورى
پشته اين گل چو وفادار نيست
روى بدو مصلحت کار نيست
هر علمى جاى افکندگيست
هر کمر آلوده صد بندگيست
هر هنرى طعنه شهرى درو
هر شکرى زحمت زهرى درو
آتش صبحى که در اين مطبخست
نيم شرارى ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکى شد تنش
هست ز دريوزه خور روغنش
ابر که جانداروى پژمردگيست
هم قدرى بلغم افسردگيست
آب که آسايش جانها دروست
کشتى داند چه زيانها در اوست
خانه پر عيب شد اين کارگاه
خود نکنى هيچ به عيبش نگاه
چشم فرو بسته اى از عيب خويش
عيب کسان را شده آيينه پيش
عيب نويسى مکن آيينه وار
تا نشوى از نفسى عيب دار
يا به درافکن از جيب خويش
يا بشکن آينه عيب خويش
ديده ز عيب دگران کن فراز
صورت خود بين و درو عيب ساز
در همه چيزى هنر و عيب هست
عيب مبين تا هنر آرى بدست
مى نتوان يافت به شب در چراغ؟
در قفس روز توانديد زاغ؟
در پر طاوس که زر پيکرست
سرزنش پاى کجا درخورست
زاغ که او را همه تن شد سياه
ديده سپيدست درو کن نگاه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید