مقالت اول در آفرينش آدم

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
اول کاين عشق پرستى نبود
در عدم آوازه هستى نبود
مقبلى از کتم عدم ساز کرد
سوى وجود آمد و در باز کرد
بازپسين طفل پرى زادگان
پيشترين بشرى زادگان
آن به خلافت علم آراسته
چون علم افتاده و برخاسته
علم آدم صفت پاک او
خمر طينه شرف خاک او
آن به گهر هم کدر و هم صفى
هم محک و هم زر و هم صيرفى
شاهد نو فتنه افلاکيان
نو خط فرد آينه خاکيان
ياره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک ياره دار
آن ز دو گهواره برانگيخته
مغز دو گوهر بهم آميخته
پيشکش خلعت زندانيان
محتسب و ساقى روحانيان
سر حد خلقت شده بازار او
بکرى قدرت شده در کار او
طفل چهل روزه کژ مژ زبان
پير چهل ساله بر او درس خوان
خوب خطى عشق نبشت آمده
گلبنى از باغ بهشت آمده
نورى ازان ديده که بيناترست
مرغى ازان شاخ که بالاترست
زو شده مرغان فلک دانه چين
زان همه را آمده سر بر زمين
و او بيکى دانه ز راه کرم
حله در انداخته و حليه هم
آمده در دام چنين دانه اى
کمتر از آوازه شکرانه اى
زان به دعاها بوجود آمده
جمله عالم به سجود آمده
بر در آن قبله هر ديده اى
سهو شده سجده شوريده اى
گشته گل افشان وى از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابليس داغ
بى تو نشاطيش در اندام نى
در ارمش يکنفس آرام نى
طاقت آن کار کيائى نداشت
کز غم کار تو رهائى نداشت
گرمى گندم جگرش تافته
چون دل گندم بدو بشکافته
ز آرزوى ما که شده نو بر او
گندم خوردن به يکى جو بر او
او که چو گندم سر و پائى نداشت
بى زمى و سنگ نوائى نداشت
تا نفکندند نرست آن اميد
تا نشکستند نشد رو سپيد
گندم گون گشته اديمش چو کاه
يافته جودانه چو کيمخت ماه
چون جو و گندم شده خاک آزماى
در غم تو اى جو گندم نماى
خوردن آن گندم نامردمش
کرده برهنه چو دل گندمش
آنهمه خوارى که ز بدخواه برد
يکدلى گندمش از راه برد
گندم سخت از جگر افسردگيست
خردى او مايه بى خردگيست
مردم چون خوردن او ساز کرد
از سر تا پاى دهن باز کرد
اى بتو سر رشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده
قرص جوين ميشکن و ميشکيب
تا نخورى گندم آدم فريب
پيک دلى پيرو شيطان مباش
شير اميرى سگ دربان مباش
چرک نشايد ز اديم تو شست
تا نکنى توبه آدم نخست
عذر به آنرا که خطائى رسيد
کادم از آن عذر به جائى رسيد
چون ز پى دانه هوسناک شد
مقطع اين مزرعه خاک شد
ديد که در دانه طمع خام کرد
خويشتن افکنده اين دام کرد
آب رساند اين گل پژمرده را
زد بسر انديب سراپرده را
روسيه از اين گنه آنجا گريخت
بر سر آن خاک سياهى بريخت
مدتى از نيل خم آسمان
نيلگرى کرد به هندوستان
چون کفش از نيل فلک شسته شد
نيل گيا در قدمش رسته شد
ترک ختائى شده يعنى چو ماه
زلف خطا بر زده زير کلام
چون دلش از توبه لطافت گرفت
ملک زمين را به خلافت گرفت
تخم وفا در زمى عدل گشت
وقفى آن مزرعه بر ما نوشت
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در اين حجره ششدر نهاد
برخور ازين مايه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست
ناله عود از نفس مجمرست
رنج خر از راحت پالانگرست
کار ترا بيتو چو پرداختند
نامزد لطف ترا ساختند
کشتى گل باش به موج بهار
تا نشوى لنگر بستان چو خار
راه به دل شو چو بديدى خزان
کاب به دل ميشود آتش به جان
صورت شيرى دل شيريت نيست
گرچه دلت هست دليريت نيست
شير توان بست ز نقش سراى
ليک به صد چوب نجنبد ز جاى
خلعت افلاک نمى زيبدت
خاکى و جز خاک نمى زيبدت
طالع کارت به زبونى درست
دل به کمى غم به فزونى درست
ورنه چرا کرد سپهر بلند
شهر گشائى چو ترا شهربند
دايره کردار ميان بسته باش
در فلکى با فلک آهسته باش
تيز تکى پيشه آتش بود
باز نمانى ز تک آن خوش بود
آب صفت باش و سبکتر بران
کاب سبک هست به قيمت گران
گوهر تن در تنکى يافتند
قيمت جان در سبکى يافتند
باد سبک روح بود در طواف
خود تو گرانجانترى از کوه قاف
گرنه فريبنده رنگى چو خار
رخ چو بنفشه بسوى خود مدار
خانه مصقل همه جا روى تست
از پى آن ديده تو سوى تست
گرچه پذيرنده هر حد شدى
از همه چون هيچ مجرد شدى
عاشق خويشى تو و صورت پرست
زان چو سپهر آينه دارى به دست
گر جو سنگى نمک خود چشى
دامن از اين بى نمکى درکشى
ظلم رها کن به وفا درگريز
خلق چه باشد به خدا درگريز
نيکى او بين و بران کار کن
بر بدى خويشتن اقرار کن
چون تو خجل وار برارى نفس
فضل کند رحمت فريادرس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید