آغاز سخن

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
بسم الله الرحمن الرحيم
هست کليد در گنج حکيم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدايست بر او ختم کن
پيش وجود همه آيندگان
بيش بقاى همه پايندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پيوند گلوى قلم
پرده گشاى فلک پرده دار
پردگى پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جوديش هست
مخترع هر چه وجوديش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلى بند آب
پرورش آموز درون پروران
روز برآرنده روزى خوران
مهره کش رشته باريک عقل
روشنى ديده تاريک عقل
داغ نه ناصيه داران پاک
تاج ده تخت نشينان خاک
خام کن پخته تدبيرها
عذر پذيرنده تقصيرها
شحنه غوغاى هراسندگان
چشمه تدبير شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نيست کن کاينات
با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما يکدمست
کيست درين دير گه دير پاى
کو لمن الملک زند جز خداى
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و اين نيز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل اين کار نکردند حل
کز ازلش علم چه درياست اين
تا ابدش ملک چه صحراست اين
اول او اول بى ابتداست
آخر او آخر بى انتهاست
روضه ترکيب ترا حور ازوست
نرگس بيناى ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگيست
پيش خداوندى او بندگيست
هر چه جز او هست بقائيش نيست
اوست مقدس که فنائيش نيست
منت او راست هزار آستين
بر کمر کوه و کلاه زمين
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نى زشکر دور بود
چونکه به جودش کرم آباد شد
بند وجودش از عدم آزاد شد
در هوس اين دو سه ويرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد اين گره وهم سوز
زلف شب ايمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زين دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشيد و ماه
زين دو کله وار سپيد و سياه
زهره ميغ از دل دريا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ريخت
جرعه آن در دهن سنگ ريخت
زاتش و آبى که بهم در شکست
پيه در و گرده ياقوت بست
خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد
پرده نشين کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمين در بر عالم فکند
خال (عصي) بر رخ آدم فکند
روى زر از صورت خوارى بشست
حيض گل از ابر بهارى بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به رياحين سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگى لب کشاند
زهره به خنياگرى شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پاى سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهى پاى بسى ره نبشت
هم زدرش دست تهى بازگشت
راه بسى رفت و ضميرش نيافت
ديده بسى جست و نظيرش نيافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشينان سوى او پر زدند
عرش روان نيز همين در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست
زنده نام جبروتش احد
پايه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پيک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکى کند
بر در او دعوى خاکى کند
رسته خاک در او دانه ايست
کز گل باغش ارم افسانه ايست
خاک نظامى که بتاييد اوست
مزرعه دانه توحيد اوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید