دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن بزرگين گفت اى اخوان من
ز انتظار آمد به لب اين جان من
لا ابالى گشته‌ام صبرم نماند
مر مرا اين صبر در آتش نشاند
طاقت من زين صبورى طاق شد
راقعه‌ى من عبرت عشاق شد
من ز جان سير آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بکشد مرا
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دين من از عشق زنده بودنست
زندگى زين جان و سر ننگ منست
تيغ هست از جان عاشق گردروب
زانک سيف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هواى صاف يافت
عمرها بر طبل عشقت اى صنم
ان فى متى حياتى مي‌زنم
دعوى مرغابى کردست جان
کى ز طوفان بلا دارد فغان
بط را ز اشکستن کشتى چه غم
کشتي‌اش بر آب بس باشد قدم
زنده زين دعوى بود جان و تنم
من ازين دعوى چگونه تن زنم
خواب مي‌بينم ولى در خواب نه
مدعى هستم ولى کذاب نه
گر مرا صد بار تو گردن زنى
هم‌چو شمعم بر فروزم روشنى
آتش ار خرمن بگيرد پيش و پس
شب‌روان را خرمن آن ماه بس
کرده يوسف را نهان و مختبى
حيلت اخوان ز يعقوب نبى
خفيه کردندش به حيلت‌سازيى
کرد آخر پيرهن غمازيى
آن دو گفتندش نصيحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بي‌خبر
هين منه بر ريش‌هاى ما نمک
هين مخور اين زهر بر جلدى و شک
جز به تدبير يکى شيخى خبير
چون روى چون نبودت قلبى بصير
واى آن مرغى که ناروييده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پرى
چون ندارد عقل عقل رهبرى
يا مظفر يا مظفرجوى باش
يا نظرور يا نظرورجوى باش
بى ز مفتاح خرد اين قرع باب
از هوا باشد نه از روى صواب
عالمى در دام مي‌بين از هوا
وز جراحت‌هاى هم‌رنگ دوا
مار استادست بر سينه چو مرگ
در دهانش بهر صيد اشگرف برگ
در حشايش چون حشيشى او بپاست
مرغ پندارد که او شاخ گياست
چون نشيند بهر خور بر روى برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ
کرده تمساحى دهان خويش باز
گرد دندانهاش کرمان دراز
از بقيه‌ى خور که در دندانش ماند
کرم‌ها روييد و بر دندان نشاند
مرغکان بينند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان
اين جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان
بهر کرم و طعمه اى روزي‌تراش
از فن تمساح دهر آمن مباش
روبه افتد پهن اندر زير خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک
تا بيايد زاغ غافل سوى آن
پاى او گيرد به مکر آن مکردان
صدهزاران مکر در حيوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهترست
مصحفى در کف چو زين‌العابدين
خنجرى پر قهر اندر آستين
گويدت خندان کاى مولاى من
در دل او بابلى پر سحر و فن
زهر قاتل صورتش شهدست و شير
هين مرو بي‌صحبت پير خبير
جمله لذات هوا مکرست و زرق
سوز و تاريکيست گرد نور برق
برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز
نه به نورش نامه توانى خواندن
نه به منزل اسپ دانى راندن
ليک جرم آنک باشى رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق
مي‌کشاند مکر برقت بي‌دليل
در مفازه‌ى مظلمى شب ميل ميل
بر که افتى گاه و در جوى اوفتى
گه بدين سو گه بدان سوى اوفتى
خود نبينى تو دليل اى جاه‌جو
ور ببينى رو بگردانى ازو
که سفر کردم درين ره شصت ميل
مر مرا گمراه گويد اين دليل
گر نهم من گوش سوى اين شگفت
ز امر او راهم ز سر بايد گرفت
من درين ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد اى خواجه برو
راه کردى ليک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پى وحى چو شرق
ظن لايغنى من الحق خوانده‌اى
وز چنان برقى ز شرقى مانده‌اى
هى در آ در کشتى ما اى نژند
يا تو آن کشتى برين کشتى ببند
گويد او چون ترک گيرم گير و دار
چون روم من در طفيلت کوروار
کور با رهبر به از تنها يقين
زان يکى ننگست و صد ننگست ازين
مي‌گريزى از پشه در کزدمى
مي‌گريزى در يمى تو از نمى
مي‌گريزى از جفاهاى پدر
در ميان لوطيان و شور و شر
مي‌گريزى هم‌چو يوسف ز اندهى
تا ز نرتع نلعب افتى در چهى
در چه افتى زين تفرج هم‌چو او
مر ترا ليک آن عنايت يار کو
گر نبودى آن به دستورى پدر
برنياوردى ز چه تا حشر سر
آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اينست ميلت خير باد
هر ضريرى کز مسيحى سر کشد
او جهودانه بماند از رشد
قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازين اعراض او کور و کبود
گويدش عيسى بزن در من دو دست
اى عمى کحل عزيزى با منست
از من ار کورى بيابى روشنى
بر قميص يوسف جان بر زنى
کار و بارى کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج رهست
کار و بارى که ندارد پا و سر
ترک کن هى پير خر اى پير خر
غير پير استاد و سرلشکر مباد
پير گردون نى ولى پير رشاد
در زمان چون پير را شد زيردست
روشنايى ديد آن ظلمت‌پرست
شرط تسليم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک‌تاز
من نجويم زين سپس راه اثير
پير جويم پير جويم پير پير
پير باشد نردبان آسمان
تير پران از که گردد از کمان
نه ز ابراهيم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان
از هوا شد سوى بالا او بسى
ليک بر گردون نپرد کرکسى
گفتش ابراهيم اى مرد سفر
کرکست من باشم اينت خوب‌تر
چون ز من سازى به بالا نردبان
بى پريدن بر روى بر آسمان
آنچنان که مي‌رود تا غرب و شرق
بى ز زاد و راحله دل هم‌چو برق
آنچنان که مي‌رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب
آنچنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته مي‌رود در صد جهان
گر ندادستش چنين رفتار دست
اين خبرها زان ولايت از کيست
اين خبرها وين روايات محق
صد هزاران پير بر وى متفق
يک خلافى نى ميان اين عيون
آنچنان که هست در علم ظنون
آن تحرى آمد اندر ليل تار
وين حضور کعبه و وسط نهار
خيز اى نمرود پر جوى از کسان
نردبانى نايدت زين کرکسان
عقل جزوى کرکس آمد اى مقل
پر او با جيفه‌خوارى متصل
عقل ابدالان چو پر جبرئيل
مي‌پرد تا ظل سدره ميل ميل
باز سلطانم گشم نيکوپيم
فارغ از مردارم و کرکس نيم
ترک کرکس کن که من باشم کست
يک پر من بهتر از صد کرکست
چند بر عميا دوانى اسپ را
بايد استا پيشه را و کسپ را
خويشتن رسوا مکن در شهر چين
عاقلى جو خويش از وى در مچين
آن چه گويد آن فلاطون زمان
هين هوا بگار و رو بر وفق آن
جمله مي‌گويند اندر چين به جد
بهر شاه خويشتن که لم يلد
شاه ما خود هيچ فرزندى نزاد
بلک سوى خويش زن را ره نداد
هر که از شاهان ازين نوعش بگفت
گردنش با تيغ بران کرد جفت
شاه گويد چونک گفتى اين مقال
يا بکن ثابت که دارم من عيال
مر مرا دختر اگر ثابت کنى
يافتى از تيغ تيزم آمنى
ورنه بي‌شک من ببرم حلق تو
اى بگفته لاف کذب آميغ تو
بنگر اى از جهل گفته ناحقى
پر ز سرهاى بريده خندقى
خندقى از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهاى بريده زين غلو
جمله اندر کار اين دعوى شدند
گردن خود را بدين دعوى زدند
هان ببين اين را به چشم اعتبار
اين چنين دعوى مينديش و ميار
تلخ خواهى کرد بر ما عمر ما
کى برين مي‌دارد اى دادر ترا
گر رود صد سال آنک آگاه نيست
بر عما آن از حساب راه نيست
بي‌سلاحى در مرو در معرکه
هم‌چو بي‌باکان مرو در تهلکه
اين همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زين گفته‌ها آيد نفور
سينه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است
صدر را صبرى بد اکنون آن نماد
بر مقام صبر عشق آتش نشاند
صبر من مرد آن شبى که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد
اى محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردى مکوب
سرنگونم هى رها کن پاى من
فهم کو در جمله‌ى اجزاى من
اشترم من تا توانم مي‌کشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پيش درد من مزاج مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بيم
اين چنين طبل هوا زير گليم
من علم اکنون به صحرا مي‌زنم
يا سراندازى و يا روى صنم
حلق کو نبود سزاى آن شراب
آن بريده به به شمشير و ضراب
ديده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان ديده سپيد کور به
گوش کان نبود سزاى راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو
اندر آن دستى که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب
آنچنان پايى که از رفتار او
جان نپيوندد به نرگس زار او
آنچنان پا در حديد اوليترست
که آنچنان پا عاقبت درد سرست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید