دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
امرء القيس از ممالک خشک‌لب
هم کشيدش عشق از خطه‌ى عرب
تا بيامد خشت مي‌زد در تبوک
با ملک گفتند شاهى از ملوک
امرء القيس آمدست اين‌جا به کد
در شکار عشق و خشتى مي‌زند
آن ملک برخاست شب شد پيش او
گفته او را اى مليک خوب‌رو
يوسف وقتى دو ملکت شد کمال
مر ترا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تيغ تو
وان زنان ملک مه بي‌ميغ تو
پيش ما باشى تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
اى به همت ملک‌ها متروک تو
فلسفه گفتش بسى و او خموش
ناگهان وا کرد از سر روي‌پوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او يار شد
او هم از تخت و کمر بيزار شد
تا بلاد دور رفتند اين دو شه
عشق يک کرت نکردست اين گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شير
او بهر کشتى بود من الاخير
غير اين دو بس ملوک بي‌شمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان اين سه شه‌بچه هم گرد چين
هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چين
زهره نى تا لب گشايند از ضمير
زانک رازى با خطر بود و خطير
صد هزاران سر بپولى آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بي‌خشم در وقت خوشى
خوى دارد دم به دم خيره‌کشى
اين بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گويم چونک خشم‌آلود شد
ليک مرج جان فداى شير او
کش کشد اين عشق و اين شمشير او
کشتنى به از هزاران زندگى
سلطنت‌ها مرده‌ى اين بندگى
با کنايت رازها با هم‌دگر
پست گفتندى به صد خوف و حذر
راز را غير خدا محرم نبود
آه را جز آسمان هم‌دم نبود
اصطلاحاتى ميان هم‌دگر
داشتندى بهر ايراد خبر
زين لسان الطير عام آموختند
طمطراق و سرورى اندوختند
صورت آواز مرغست آن کلام
غافلست از حال مرغان مرد خام
کو سليمانى که داند لحن طير
ديو گرچه ملک گيرد هست غير
ديو بر شبه سليمان کرد ايست
علم مکرش هست و علمناش نيست
چون سليمان از خدا بشاش بود
منطق الطيرى ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوايى فهم کن
که نديدستى طيور من لدن
جاى سيمرغان بود آن سوى قاف
هر خيالى را نباشد دست‌باف
جز خيالى را که ديد آن اتفاق
آنگهش بعدالعيان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
که آمنست از هر فراق آن منقبت
بهر استبقاء آن روحى جسد
آفتاب از برف يک‌دم درکشد
بهر جان خويش جو زيشان صلاح
هين مدزد از حرف ايشان اصطلاح
آن زليخا از سپندان تا به عود
نام جمله چيز يوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتى موم ز آتش نرم شد
اين بدى کان يار با ما گرم شد
ور بگفتى مه برآمد بنگريد
ور بگفتى سبز شد آن شاخ بيد
ور بگفتى برگها خوش مي‌طپند
ور بگفتى خوش همي‌سوزد سپند
ور بگفتى گل به بلبل راز گفت
ور بگفتى شه سر شهناز گفت
ور بگفتى چه همايونست بخت
ور بگفتى که بر افشانيد رخت
ور بگفتى که سقا آورد آب
ور بگفتى که بر آمد آفتاب
ور بگفتى دوش ديگى پخته‌اند
يا حوايج از پزش يک لخته‌اند
ور بگفتى هست نانها بي‌نمک
ور بگفتى عکس مي‌گردد فلک
ور بگفتى که به درد آمد سرم
ور بگفتى درد سر شد خوشترم
گر ستودى اعتناق او بدى
ور نکوهيدى فراق او بدى
صد هزاران نام گر بر هم زدى
قصد او و خواه او يوسف بدى
گرسنه بودى چو گفتى نام او
مي‌شدى او سير و مست جام او
تشنگيش از نام او ساکن شدى
نام يوسف شربت باطن شدى
ور بدى درديش زان نام بلند
درد او در حال گشتى سودمند
وقت سرما بودى او را پوستين
اين کند در عشق نام دوست اين
عام مي‌خوانند هر دم نام پاک
اين عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچ عيسى کرده بود از نام هو
مي‌شدى پيدا ورا از نام او
چونک با حق متصل گرديد جان
ذکر آن اينست و ذکر اينست آن
خالى از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوى زعفران وصل داد
گريه بوهاى پياز آن بعاد
هر يکى را هست در دل صد مراد
اين نباشد مذهب عشق و وداد
يار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روى را هم‌چون نقاب
آنک نشناسد نقاب از روى يار
عابد الشمس است دست از وى بدار
روز او و روزى عاشق هم او
دل همو دلسوزى عاشق هم او
ماهيان را نقد شد از عين آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
هم‌چو طفلست او ز پستان شيرگير
او نداند در دو عالم غير شير
طفل داند هم نداند شير را
راه نبود اين طرف تدبير را
گيج کرد اين گردنامه روح را
تا بيابد فاتح و مفتوح را
گيج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دريا بود نه سيل و جو
چون بيابد او که يابد گم شود
هم‌چو سيلى غرقه‌ى قلزم شود
دانه گم شد آنگهى او تين بود
تا نمردى زر ندادم اين بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید