امردى و کوسهاى در انجمن
آمدند و مجمعى بد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زان عزبخانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بيم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چار مو
ليک همچون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بيست خشت
لوطيى دب برد شب در انبهى
خشتها را نقل کرد آن مشتهى
دست چون بر وى زد او از جا بجست
گفت هى تو کيستى اى سگپرست
گفت اين سى خشت چون انباشتى
گفت تو سى خشت چون بر داشتى
کودک بيمارم و از ضعف خود
کردم اينجا احتياط و مرتقد
گفت اگر دارى ز رنجورى تفى
چون نرفتى جانب دار الشفا
يا به خانهى يک طبيبى مشفقى
که گشادى از سقامت مغلقى
گفت آخر من کجا دانم شدن
که بهرجا ميروم من ممتحن
چون تو زنديقى پليدى ملحدى
مى بر آرد سر به پيشم چون ددى
خانقاهى که بود بهتر مکان
من نديدم يک دمى در وى امان
رو به من آرند مشتى حمزهخوار
چشمها پر نطفه کف خايهفشار
وانک ناموسيست خود از زير زير
غمزه دزدد ميدهد مالش به کير
خانقه چون اين بود بازار عام
چون بود خر گله و ديوان خام
خر کجا ناموس و تقوى از کجا
خر چه داند خشيت و خوف و رجا
عقل باشد آمنى و عدلجو
بر زن و بر مرد اما عقل کو
ور گريزم من روم سوى زنان
همچو يوسف افتم اندر افتتان
يوسف از زن يافت زندان و فشار
من شوم توزيع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلى بر من تنند
اولياشان قصد جان من کنند
نه ز مردان چاره دارم نه از زنان
چون کنم که نى ازينم نه از آن
بعد از آن کودک به کوسه بنگريست
گفت او با آن دو مو از غم بريست
فارغست از خشت و از پيکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنک زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سى خشت گرداگرد کون
ذرهاى سايهى عنايت بهترست
از هزاران کوشش طاعتپرست
زانک شيطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشتست خود را ره کند
خشت اگر پرست بنهادهى توست
آن دو سه مو از عطاى آن سوست
در حقيقت هر يکى مو زان کهيست
کان اماننامهى صلهى شاهنشهيست
تو اگر صد قفل بنهى بر درى
بر کند آن جمله را خيرهسرى
شحنهاى از موم اگر مهرى نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد
آن دو سه تار عنايت همچو کوه
سد شد چون فر سيما در وجوه
خشت را مگذار اى نيکوسرشت
ليک هم آمن مخسپ از ديو زشت
رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وانگهان آمن بخسپ و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود
آنچنان علمى که مستنبه بود
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمى با دست و پا
اعجمى زد دست و پا و غرق شد
ميرود سباح ساکن چون عمد
علم درياييست بيحد و کنار
طالب علمست غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سير خود از جست و جو
کان رسول حق بگفت اندر بيان
اينک منهومان هما لا يشبعان