دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اين سخن پايان ندارد آن فريق
بر گرفتند از پى آن دز طريق
بر درخت گندم منهى زدند
از طويله‌ى مخلصان بيرون شدند
چون شدند از منع و نهيش گرم‌تر
سوى آن قلعه بر آوردند سر
بر ستيز قول شاه مجتبى
تا به قلعه‌ى صبرسوز هش‌ربا
آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاريک بر گشته ز روز
اندر آن قلعه‌ى خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجى سوى بر
پنج از آن چون حس به سوى رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو
زان هزاران صورت و نقش و نگار
مي‌شدند از سو به سو خوش بي‌قرار
زين قدح‌هاى صور کم‌باش مست
تا نگردى بت‌تراش و بت‌پرست
از قدح‌هاى صور بگذر مه‌ايست
باده در جامست ليک از جام نيست
سوى باده‌بخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نيايد جام کم
آدما معنى دلبندم بجوى
ترک قشر و صورت گندم بگوى
چونک ريگى آرد شد بهر خليل
دانک معزولست گندم اى نبيل
صورت از بي‌صورت آيد در وجود
هم‌چنانک از آتشى زادست دود
کمترين عيب مصور در خصال
چون پياپى بينيش آيد ملال
حيرت محض آردت بي‌صورتى
زاده صد گون آلت از بي‌آلتى
بى ز دستى دست‌ها بافد همى
جان جان سازد مصور آدمى
آنچنان که اندر دل از هجر و وصال
مي‌شود بافيده گوناگون خيال
هيچ ماند اين مثر با اثر
هيچ ماند بانگ و نوحه با ضرر
نوحه را صورت ضرر بي‌صورتست
دست خايند از ضرر کش نيست دست
اين مثل نالايقست اى مستدل
حيله‌ى تفهيم را جهد المقل
صنع بي‌صورت بکارد صورتى
تن برويد با حواس و آلتى
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نيک و بد
صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمى بود بالان شود
صورت زخمى بود نالان شود
صورت شهرى بود گيرد سفر
صورت تيرى بود گيرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غيبى بود خلوت کند
صورت محتاجى آرد سوى کسب
صورت بازو ورى آرد به غصب
اين ز حد و اندازه‌ها باشد برون
داعى فعل از خيال گونه‌گون
بي‌نهايت کيش‌ها و پيشه‌ها
جمله ظل صورت انديشه‌ها
بر لب بام ايستاده قوم خوش
هر يکى را بر زمين بين سايه‌اش
صورت فکرست بر بام مشيد
وآن عمل چون سايه بر ارکان پديد
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
ليک در تاثير و وصلت دو به هم
آن صور در بزم کز جام خوشيست
فايده‌ى او بي‌خودى و بيهشيست
صورت مرد و زن و لعب و جماع
فايده‌ش بي‌هوشى وقت وقاع
صورت نان و نمک کان نعمتست
فايده‌ش آن قوت بي‌صورتست
در مصاف آن صورت تيغ و سپر
فايده‌ش بي‌صورتى يعنى ظفر
مدرسه و تعليق و صورت‌هاى وى
چون به دانش متصل شد گشت طى
اين صور چون بنده‌ى بي‌صورتند
پس چرا در نفى صاحب‌نعمتند
اين صور دارد ز بي‌صورت وجود
چيست پس بر موجد خويشش جحود
خود ازو يابد ظهور انکار او
نيست غير عکس خود اين کار او
صورت ديوار و سقف هر مکان
سايه‌ى انديشه‌ى معمار دان
گرچه خود اندر محل افتکار
نيست سنگ و چوب و خشتى آشکار
فاعل مطلق يقين بي‌صورتست
صورت اندر دست او چون آلتست
گه گه آن بي‌صورت از کتم عدم
مر صور را رو نمايد از کرم
تا مدد گيرد ازو هر صورتى
از کمال و از جمال و قدرتى
باز بي‌صورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
صورتى از صورت ديگر کمال
گر بجويد باشد آن عين ضلال
پس چه عرضه مي‌کنى اى بي‌گهر
احتياج خود به محتاجى دگر
چون صور بنده‌ست بر يزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبيهش مجو
در تضرع جوى و در افناى خويش
کز تفکر جز صور نايد به پيش
ور ز غير صورتت نبود فره
صورتى کان بي‌تو زايد در تو به
صورت شهرى که آنجا مي‌روى
ذوق بي‌صورت کشيدت اى روى
پس به معنى مي‌روى تا لامکان
که خوشى غير مکانست و زمان
صورت يارى که سوى او شوى
از براى مونسي‌اش مي‌روى
پس بمعنى سوى بي‌صورت شدى
گرچه زان مقصود غافل آمدى
پس حقيقت حق بود معبود کل
کز پى ذوقست سيران سبل
ليک بعضى رو سوى دم کرده‌اند
گرچه سر اصلست سر گم کرده‌اند
ليک آن سر پيش اين ضالان گم
مي‌دهد داد سرى از راه دم
آن ز سر مي‌يابد آن داد اين ز دم
قوم ديگر پا و سر کردند گم
چونک گم شد جمله جمله يافتند
از کم آمد سوى کل بشتافتند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید