گفت يک روزى به خواجهى گيليى
نان پرستى نر گدا زنبيليى
چون ستد زو نان بگفت اى مستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت خان ار آنست که من ديدهام
حق ترا آنجا رساند اى دژم
هر محدث را خسان باذل کنند
حرفش ار عالى بود نازل کنند
زانک قدر مستمع آيد نبا
بر قد خواجه برد درزى قبا