از قضا رنجور و ناخوش شد هلال
مصطفى را وحى شد غماز حال
بد ز رنجوريش خواجهش بيخبر
که بر او بد کساد و بيخطر
خفته نه روز اندر آخر محسنى
هيچ کس از حال او آگاه نى
آنک کس بود و شهنشاه کسان
عقل صد چون قلزمش هر جا رسان
وحيش آمد رحم حق غمخوار شد
که فلان مشتاق تو بيمار شد
مصطفى بهر هلال با شرف
رفت از بهر عيادت آن طرف
در پى خورشيد وحى آن مه دوان
وآن صحابه در پيش چون اختران
ماه ميگويد که اصحابى نجوم
للسرى قدوه و للطاغى رجوم
مير را گفتند که آن سلطان رسيد
او ز شادى بيدل و جان برجهيد
برگمان آن ز شادى زد دو دست
کان شهنشه بهر او مير آمدست
چون فرو آمد ز غرفه آن امير
جان هميافشاند پامزد بشير
پس زمينبوس و سلام آورد او
کرد رخ را از طرب چون ورد او
گفت بسمالله مشرف کن وطن
تا که فردوسى شود اين انجمن
تا فزايد قصر من بر آسمان
که بديدم قطب دوران زمان
گفتش از بهر عتاب آن محترم
من براى ديدن تو نامدم
گفت روحم آن تو خود روح چيست
هين بفرما کين تجشم بهر کيست
تا شوم من خاک پاى آن کسى
که به باغ لطف تستش مغرسى
پس بگفتش کان هلال عرش کو
همچو مهتاب از تواضع فرش کو
آن شهى در بندگى پنهان شده
بهر جاسوسى به دنيا آمده
تو مگو کو بنده و آخرجى ماست
اين بدان که گنج در ويرانههاست
اى عجب چونست از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پايمال
گفت از رنجش مرا آگاه نيست
ليک روزى چند بر درگاه نيست
صحبت او با ستور و استرست
سايس است و منزلش اين آخرست