دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
تن فداى خار مي‌کرد آن بلال
خواجه‌اش مي‌زد براى گوشمال
که چرا تو ياد احمد مي‌کنى
بنده‌ى بد منکر دين منى
مي‌زد اندر آفتابش او به خار
او احد مي‌گفت بهر افتخار
تا که صديق آن طرف بر مي‌گذشت
آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پر عنا
زان احد مي‌يافت بوى آشنا
بعد از آن خلوت بديدش پند داد
کز جهودان خفيه مي‌دار اعتقاد
عالم السرست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پيشت اى همام
روز ديگر از پگه صديق تفت
آن طرف از بهر کارى مي‌برفت
باز احد بشنيد و ضرب زخم خار
برفروزيد از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبه‌ى او را بخورد
توبه کردن زين نمط بسيار شد
عاقبت از توبه او بيزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
کاى محمد اى عدو توبه‌ها
اى تن من وى رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو
توبه را زين پس ز دل بيرون کنم
از حيات خلد توبه چون کنم
عشق قهارست و من مقهور عشق
چون شکر شيرين شدم از شور عشق
برگ کاهم پيش تو اى تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
گر هلالم گر بلالم مي‌دوم
مقتدى آفتابت مي‌شوم
ماه را با زفتى و زارى چه کار
در پى خورشيد پويد سايه‌وار
با قضا هر کو قرارى مي‌دهد
ريش‌خند سبلت خود مي‌کند
کاه‌برگى پيش باد آنگه قرار
رستخيزى وانگهانى عزم‌کار
گربه در انبانم اندر دست عشق
يک‌دمى بالا و يک‌دم پست عشق
او همي‌گرداندم بر گرد سر
نه به زير آرام دارم نه زبر
عاشقان در سيل تند افتاده‌اند
بر قضاى عشق دل بنهاده‌اند
هم‌چو سنگ آسيا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بي‌قرار
گردشش بر جوى جويان شاهدست
تا نگويد کس که آن جو راکدست
گر نمي‌بينى تو جو را در کمين
گردش دولاب گردونى ببين
چون قرارى نيست گردون را ازو
اى دل اختروار آرامى مجو
گر زنى در شاخ دستى کى هلد
هر کجا پيوند سازى بسکلد
گر نمي‌بينى تو تدوير قدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
زانک گردشهاى آن خاشاک و کف
باشد از غليان بحر با شرف
باد سرگردان ببين اندر خروش
پيش امرش موج دريا بين بجوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد مي‌گردند و مي‌دارند پاس
اختران هم خانه خانه مي‌دوند
مرکب هر سعد و نحسى مي‌شوند
اختران چرخ گر دورند هى
وين حواست کاهل‌اند و سست‌پى
اختران چشم و گوش و هوش ما
شب کجااند و به بيدارى کجا
گاه در سعد و وصال و دلخوشى
گاه در نحس فراق و بيهشى
ماه گردون چون درين گرديدنست
گاه تاريک و زمانى روشنست
گه بهار و صيف هم‌چون شهد و شير
گه سياستگاه برف و زمهرير
چونک کليات پيش او چو گوست
سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که يک جزوى دلا زين صدهزار
چون نباشى پيش حکمش بي‌قرار
چون ستورى باش در حکم امير
گه در آخر حبس گاهى در مسير
چونک بر ميخت ببندد بسته باش
چونک بگشايد برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ مي‌جهد
در سيه‌روزى خسوفش مي‌دهد
کز ذنب پرهيز کن هين هوش‌دار
تا نگردى تو سيه‌رو ديگ‌وار
ابر را هم تازيانه‌ى آتشين
مي‌زنندش کانچنان رو نه چنين
بر فلان وادى ببار اين سو مبار
گوشمالش مي‌دهد که گوش دار
عقل تو از آفتابى بيش نيست
اندر آن فکرى که نهى آمد مه‌ايست
کژ منه اى عقل تو هم گام خويش
تا نيايد آن خسوف رو به پيش
چون گنه کمتر بود نيم آفتاب
منکسف بينى و نيمى نورتاب
که به قدر جرم مي‌گيرم ترا
اين بود تقرير در داد و جزا
خواه نيک و خواه بد فاش و ستير
بر همه اشيا سميعيم و بصير
زين گذر کن اى پدر نوروز شد
خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوى ما
باز آمد شاه ما در کوى ما
مي‌خرامد بخت و دامن مي‌کشد
نوبت توبه شکستن مي‌زند
توبه را بار دگر سيلاب برد
فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خمارى مست گشت و باده خورد
رخت را امشب گرو خواهيم کرد
زان شراب لعل جان جان‌فزا
لعل اندر لعل اندر لعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خيز دفع چشم بد اسپند سوز
نعره‌ى مستان خوش مي‌آيدم
تا ابد جانا چنين مي‌بايدم
نک هلالى با بلالى يار شد
زخم خار او را گل و گلزار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
تن به پيش زخم خار آن جهود
جان من مست و خراب آن و دود
بوى جانى سوى جانم مي‌رسد
بوى يار مهربانم مي‌رسد
از سوى معراج آمد مصطفى
بر بلالش حبذا لى حبذا
چونک صديق از بلال دم‌درست
اين شنيد از توبه‌ى او دست شست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید