دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مرغ گفتش خواجه در خلوت مه‌ايست
دين احمد را ترهب نيک نيست
از ترهب نهى کردست آن رسول
بدعتى چون در گرفتى اى فضول
جمعه شرطست و جماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز
رنج بدخويان کشيدن زير صبر
منفعت دادن به خلقان هم‌چو ابر
خير ناس آن ينفع الناس اى پدر
گر نه سنگى چه حريفى با مدر
در ميان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باشد
گفت عقل هر که را نبود رسوخ
پيش عاقل او چو سنگست و کلوخ
چون حمارست آنک نانش امنيتست
صحبت او عين رهبانيتست
زانک غير حق همه گردد رفات
کل آت بعد حين فهو آت
حکم او هم حکم قبله‌ى او بود
مرده‌اش خوان چونک مرده‌جو بود
هر که با اين قوم باشد راهبست
که کلوخ و سنگ او را صاحبست
خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد
زين کلوخان صد هزار آفت رسد
گفت مرغش پس جهاد آنگه بود
کين چنين ره‌زن ميان ره بود
از براى حفظ و يارى و نبرد
بر ره ناآمن آيد شيرمرد
عرق مردى آنگهى پيدا شود
که مسافر همره اعدا شود
چون نبى سيف بودست آن رسول
امت او صفدرانند و فحول
مصلحت در دين ما جنگ و شکوه
مصلحت در دين عيسى غار و کوه
گفت آرى گر بود يارى و زور
تا به قوت بر زند بر شر و شور
چون نباشد قوتى پرهيز به
در فرار لا يطاق آسان بجه
گفت صدق دل ببايد کار را
ورنه ياران کم نيايد يار را
يار شو تا يار بينى بي‌عدد
زانک بي‌ياران بمانى بي‌مدد
ديو گرگست و تو هم‌چون يوسفى
دامن يعقوب مگذار اى صفى
گرگ اغلب آنگهى گيرا بود
کز رمه شيشک به خود تنها رود
آنک سنت يا جماعت ترک کرد
در چنين مسبع نه خون خويش خورد
هست سنت ره جماعت چون رفيق
بي‌ره و بي‌يار افتى در مضيق
همرهى نه کو بود خصم خرد
فرصتى جويد که جامه‌ى تو برد
مي‌رود با تو که يابد عقبه‌اى
که تواند کردت آنجا نهبه‌اى
يا بود اشتردلى چون ديد ترس
گويد او بهر رجوع از راه درس
يار را ترسان کند ز اشتردلى
اين چنين همره عدو دان نه ولى
راه جان‌بازيست و در هر غيشه‌اى
آفتى در دفع هر جان‌شيشه‌اى
راه دين زان رو پر از شور و شرست
که نه راه هر مخنث گوهرست
در ره اين ترس امتحانهاى نفوس
هم‌چو پرويزن به تمييز سبوس
راه چه بود پر نشان پايها
يار چه بود نردبان رايها
گيرم آن گرگت نيابد ز احتياط
بى ز جمعيت نيابى آن نشاط
آنک تنها در رهى او خوش رود
با رفيقان سير او صدتو شود
با غليظى خر ز ياران اى فقير
در نشاط آيد شود قوت‌پذير
هر خرى کز کاروان تنها رود
بر وى آن راه از تعب صدتو شود
چند سيخ و چند چوب افزون خورد
تا که تنها آن بيابان را برد
مر ترا مي‌گويد آن خر خوش شنو
گر نه‌اى خر هم‌چنين تنها مرو
آنک تنها خوش رود اندر رصد
با رفيقان بي‌گمان خوشتر رود
هر نبيى اندرين راه درست
معجزه بنمود و همراهان بجست
گر نباشد يارى ديوارها
کى برآيد خانه و انبارها
هر يکى ديوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق در هوا
گر نباشد يارى حبر و قلم
کى فتد بر روى کاغذها رقم
اين حصيرى که کسى مي‌گسترد
گر نپيوندد به هم بادش برد
حق ز هر جنسى چو زوجين آفريد
پس نتايج شد ز جمعيت پديد
او بگفت و او بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندرين معنى دراز
مثنوى را چابک و دلخواه کن
ماجرا را موجز و کوتاه کن
بعد از آن گفتش که گندم آن کيست
گفت امانت از يتيم بى وصيست
مال ايتام است امانت پيش من
زانک پندارند ما را متمن
گفت من مضطرم و مجروح‌حال
هست مردار اين زمان بر من حلال
هين به دستورى ازين گندم خورم
اى امين و پارسا و محترم
گفت مفتى ضرورت هم توى
بي‌ضرورت گر خورى مجرم شوى
ور ضرورت هست هم پرهيز به
ور خورى بارى ضمان آن بده
مرغ پس در خود فرو رفت آن زمان
توسنش سر بستد از جذب عنان
چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند
چند او ياسين و الانعام خواند
بعد در ماندن چه افسوس و چه آه
پيش از آن بايست اين دود سياه
آن زمان که حرص جنبيد و هوس
آن زمان مي‌گو کاى فريادرس
کان زمان پيش از خرابى بصره است
بوک بصره وا رهد هم زان شکست
ابک لى يا باکيى يا ثاکلى
قبل هدم البصرة و الموصل
نح على قبل موتى واغتفر
لا تنح لى بعد موتى واصطبر
ابک لى قبل ثبورى في‌النوى
بعد طوفان النوى خل البکا
آن زمان که ديو مي‌شد راه‌زن
آن زمان بايست ياسين خواندن
پيش از آنک اشکسته گردد کاروان
آن زمان چوبک بزن اى پاسبان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید